ستايش يزدان

غزلستان :: فخرالدین اسعد گرگانی :: ویس و رامین

افزودن به مورد علاقه ها
سپاس و آفرين آن پادشا را
که گيتى را پديد آورد و ما را
بدو زيباست ملک و پادشايى
که هرگز نايد از ملکش جدايى
خداى پاک و بى همتا و بى يار
هم از انديشه دور و هم ز ديدار
نه بتواند مرو را چشم ديدن
نه انديشه درو داند رسيدن
نه نقصانى پذيرد همچو جوهر
نه زان گردد مرو را حال ديگر
نه هست او را عرض با جوهرى يار
که جوهر پس ازو بوده ست ناچار
نشايد وصف او گفتن که چونست
که از تشبيه و از وصف او برونست
به وصفش چند گفتن هم نه زيباست
که چندى را مقاديرست و احصاست
کجا وصفش به گفتن هم نشايد
که پس پيرامنش چيزى ببايد
به وصفش هم نشايد گفت کى بود
کجا هستيش را مدت نپيمود
وگر کى بودن اندر وصفش آيد
پس او را اول و آخر ببايد
نه با چيزى بپيوستست ديگر
که پس باشند در هستى برابر
نه هست او را نهاد و حد و مقدار
که پس باشد نهاياتش پديدار
نه ذات او بود هرگز مکانى
نه علم ذات او باشد نهانى
زمان را مبدع او بودست ز آغاز
نبايستش دران مبداع انباز
زمان از وى پديد آمد به فرمان
به نزد برترين جوهر ز گيهان
بدان جايى که جنبش گشت پيدا
وز آن جنبش زمانه شد هويدا
مکان را نيز حد آمد پديدار
ميان هردوان اجسام بسيار
نفرمايى که آرايد سرايى
بدين سان جز حکيمى پادشايى
که قوت را پديد آورد بى يار
به هستى نيستى را کرد قهار
خداوندى که فرمانش روايى
چنين دارد همى در پادشايى
نخستين جوهر روحانيان کرد
که او را نز مکان و نز زمان کرد
برهنه کرد صورت شان ز مادت
سراسر رهنمايان سعادت
به نور خويش ايشان را بياراست
وزيشان کرد پيدا هرچه خود خواست
نخستين آنچه پيدا شد ملک بود
وزان پس جوهرى کرد آن فلک بود
وزيشان آمد اين اجرام روشن
بسان گل ميان سبز گلشن
بهين شکليست ايشان را مدور
چنان چون بهترين لونى منور
چو صورتهاى ايشان صورتى نيست
که ايشان را نهيب و آفتى نيست
نه يکسانند همواره به مقدار
به ديدار و به کردار و به رفتار
اگر بى اخترستى چرخ گردان
نگشتى مختلف اوقات گيهان
نبودى اين عللهاى زمانى
کزو آيد نباتى زندگانى
چون اين مايه نبودى رستنى را
نبودى جانور روى زمى را
وگر بى آسمان بودى ستاره
جهان پرنور بودى هامواره
فروغ نور ظلمت را زدودى
پس اين کون و فساد ما نبودى
وگرنه کرده بودى چرخ مايل
بدين سان لختکى ميل معدل
نبودى فصلهاى سال گردان
نه تابستان رسيدى نه زمستان
بزرگا کامگارا کردگارا
که چندين قدرتش بنمود ما را
چنان کش زور و قوت بى کرانست
عطابخشى و جودش همچنانست
نه گر قدرت نمايد آيدش رنج
نه گر بخشش کند پالايدش گنج
چو خود قدرت نماى جاودان بود
مرو را جود و قدرت بى کران بود
به قدرت آفريد اندازه گيرى
ز دادار جهان قدرت پذيرى
هيولى خواند او را مرد دانا
به قوتها پذيرفتن توانا
چو ايزد را دهشها بيکران است
پذيرفتن مرو را همچنان است
پذيرد آفرينشها ز دادار
چو از سکه پذيرد مهر دينار
مثال او به زر ماند که از زر
کند هرگونه صورت مرد زرگر
چوايزد خواست کردن اين جهان را
کزو کون و فسادست اين و آن را
همى دانست کاين آن گاه باشد
که ارکانش فرود ماه باشد
يکى پيوند بر بايد به گوهر
منور گردد آن را در برابر
يکى را در کژى صورت به فرمان
يکى بر راستى او را نگهبان
پديد آورد آن را از هيولى
چهار ارکان بدين هر چار معنى
از آن پيوندها آمد حرارت
دگر پيوند کز وى شد برودت
رطوبت جسمها را کرد چونان
که گاه شکل بستن بد به فرمان
يبوست همچنان او را فرو داشت
بدان تقويم و آن تعديل کاو داشت
چو گشتند اين چهار ارکان مهيا
ازان گرمى برآمد سوى بالا
وگر سردى به بالا برگذشتى
ز جنبشهاى گردون گرم گشتى
پس آنگه چيره گشتى هر دو گرمى
برفتى سردى و ترى و نرمى
لطيف آمد ازيشان باد و آتش
ازيرا سوى بالا گشت سرکش
بگردانيد مثل چرخ گردان
همه نورى گذر يابد دريشان
بدان تا نور مهر و ديگر اجرام
رسد زانجا بدين الوان و اجسام
زمين را نيست با لطف آشنايى
که تا بر وى بماند روشنايى
وگر چونين نبودى او به گوهر
نماندى روشنايى از برابر
چو هستى يافتند اين چار مادر
هوا و خاک پاک و آب و آذر
ازيشان زاد چندين گونه فرزند
ز گوهرها و از تخم برومند
هزاران گونه از هر جنس جان ور
هميشه حال گردانند يکسر
وليکن عالم کون و تباهى
دگرگون يافت فرمان الهى
کجا در عالم مبدا و بالا
به ترتيب آنچه بد به گشت پيدا
در اين عالم نه چونان بود فرمان
که اول گشت پيدا گوهر از کان
به ترتيب آنچه به بد باز پس ماند
طبيعت اعتدال از پيش مى راند
چه آن مادت کزو مردم همى خاست
خداى ما نخست آن را بپيراست
فزونيهاى آن را کرد اجسام
يکايک را دگر جنس و دگر نام
به کار اندر مرو را زرعيان است
وليک از ديده مردم نهان است
نخستين جنس گوهر خاست ازکان
به زيرش نوع گوهرهاى الوان
دوم جنس نبات آمد به گيهان
سيم جنس هزاران گونه حيوان
چو يزدان گوهر مردم بپالود
از آن با اعتدالى کاندرو بود
پديد آورد مردم را ز گوهر
بران هم گوهران بر کرد مهتر
غرض زيشان همه خود آدمى بود
که او را فضلهاى مردمى بود
نبات عالم و حيوان و گوهر
سراسر آدمى را شد مسخر
چو او را پايه زيشان برتر آمد
تمامى را جهانى ديگر آمد
بدو داده ست ايزد گوهر پاک
که نز بادست و نز آبست نز خاک
يکى گويد مرو را روح قدسا
يکى گويد مرو را نفس گويا
نداند علم کلى را نهايت
برون آرد صناعت از صناعت
چو دانش جويد و دانش پسندد
بياموزد پس آن را کار بندد
زدوده گردد از زنگ تباهى
به چشمش خوار گردد شاه و شاهى
شود پالوده از طبع بهيمى
به دست آرد کتبهاى حکيمى
نخواهد هيچ اجسام زمين را
هميشه جويد آيات برين را
بلندى جويد آنجا نه مکانى
وليک از قدر و عز جاودانى
چو رسته گردد از چنگال اضداد
شود آنجا که او را هست ميعاد
شود ماننده آن پيشينگان را
کزيشان مايه آمد اين جهان را
چنين دان کردگارت را چنين دان
بيفگن شک و دانش را يقين دان
مکن تشبيه او را در صفاتش
که از تشبيه پاکيزه ست ذاتش
بگفتم آنچه دانستم ز توحيد
خداى خويش را تمجيد و تحميد



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید