سخن پرسيدن ويس از زرد و جواب شنيدن

غزلستان :: فخرالدین اسعد گرگانی :: ویس و رامین

افزودن به مورد علاقه ها
پس آنکه گفت با زرد پيمبر
چه نامى وز که دارى تخم و گوهر
جوابش داد: کز کسهاى شاهم
به درگاهش ز پيشان سپاهم
چو با لشکر بجنبد نامورشاه
من او را پيشرو باشم به هر راه
هر آن کارى که باشد نام بردار
شهنشه مر مرا فرمايد آن کار
چو رازى باشدش با من بگويد
ز من تدبير خواهد راى جويد
به هر کارى بدو دمساز باشم
به هر سرى بدو همراز باشم
هميشه سرخ روى و خويش کامم
سيه اسپم چنين و زرد نامم
چو بشنود آن نگارين پاسخ زرد
به گرمى و به خنده پاسخش کرد
که زردا زرد باد آن کت فرستاد
بدين فرزانگى و دانش و داد
به مرو اندر شما را باشد آيين
چنين ناخوب و رسوا و بنفرين
که زن خواهد از آنجا کش بود شو
ز پاکى شو و زن هر دو بى آهو
نبينى اين همه آشوب مهمان
رسيده بانگ خنياگر به کيوان
به بت رويان شهر و نامداران
سرا آراسته چون نوبهاران
به زيورها و گوهرهاى شهوار
طرايفها و ديباهاى زرکار
مهان نامى از هر شهر و کشور
يلان جنگى از هر مرز و گوهر
بتان ماهروى از هر شبستان
گلان مشک موى از هر گلستان
به رنگ و روى جامه دلفروزان
ز بوى اسپرغم و از عود سوزان
به فرياد آمده دل زير هر بر
ستوهى يافته هر مغز در سر
نشاط هر کسى با همنشينى
زبان هر کسى با آفرينى
که جاويد اين سرا آراسته باد
پر از شادى و ناز و خواسته باد
درو خرم ويوگان و خسوران
عروسان دختران داماد پوران
کنون کاين بزم دامادى بديدى
سرود و آفرين هر دو شنيدى
عنان باره شبرنگ برتاب
شتابان رو به ره چون تير پرتاب
بدين اميد مسپر ديگر اين راه
که باشد دست اميد تو کوتاه
به نامه بيش ازين ما را مترسان
که داريم اين سخن با باد يکسان
مکن ايدر درنگ و راه برگير
که ويرو هم کنون آيد ز نخچير
ز من آزرده گردد وز تو کين دار
برو تا خود نه کين باشد نه آزار
وليکن بر پيام من به موبد
بگو چون تو نباشد هيچ بخرد
بسى گاهست خيلى روزگارست
که نادانيت بر ما آشکارست
ز پيرى مغزت آهومند گشتست
ز گيتى روزگارت در گذشتست
ترا گر هيچ دانش يار بودى
زبانت را نه اين گفتار بودى
نچستى زين جهان جفت جوان را
وليکن توشه جستى آن جهان را
مرا جفت و برادر هر دو ويروست
هميدون مادرم شايسته شهروست
دلم زين خرم و زان شاد باشد
ز مرو و موبدم کى ياد باشد
مرا تا هست ويرو در شبستان
نباشد سوى مروم هيچ دستان
چو دارم سرو گوهربار در بر
چرا جويم چنار خشک و بى بر
کسى را در غريبى دل شکيباست
که اندر خانه کار او نه زيباست
مرا چون ديده شايستست مادر
چو جان پاک بايسته برادر
بسازم با برادر چون مى و شير
نخواهم در غريبى موبد پير
جوانى را به پيرى چون کنم باز
ملا گويم ندارم در دل اين راز



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید