اندر صفت جنگ موبد و ويرو

غزلستان :: فخرالدین اسعد گرگانی :: ویس و رامین

افزودن به مورد علاقه ها
چو از خاور برآمد اختران شاه
شهى کش مه و زيرست آسمان گاه
دو کوس کين بغريد از دو درگاه
به جنگ آمد دو لشکر پيش دو شاه
نه کوس جنگ بود آن، ديو کين بود
که پرکين گشت هرک آن بانگ بشنود
عديل صور شد ناى دمنده
تبيره مرده را مى کرد زنده
چنان کز بانگ رعد نوبهاران
برون آيد بهار از شاخساران
به بانگ کوس کين آمد هميدون
ز لشکرگه بهار جنگ بيرون
به قلب اندر دهل فرياد خوانان
که بشتابيد هين اى جان ستانان
در آن فرياد صنج او را عديلى
چو قوالان سرايان با سپيلى
هم آن شيپور بر صد راه نالان
بسان بلبل اندر آبسالان
خروشان گاو دم با او به يک جا
چو با هم دو سراينده به همتا
ز پيش آنکه بى جان گشت يک تن
همى کرد از شگفتى بوق شيون
به چنگ جنگجويان تيغ رخشان
همى خنديد هم بر جان ايشان
صف جوشن و ران بر روى صحرا
چو کوه اندر ميان موج دريا
به موج اندر دليران چون نهنگان
به کوه اندر سواران چون پلنگان
همان مردم کجا فرزانه بودند
به دشت جنگ چون ديوانه بودند
کجا ديوانه اى باشد به هرباب
که نز آتش بپرهيزد نه از آب
نه ازنيزه بترسد نى ز شمشير
نه از پيلان بينديشد نه از شير
در آن صحرا يلان بودند چونين
فداى نام کرده جان شيرين
نترسيدند از مردن گه جنگ
ز نام بد بترسيدند و از ننگ
هوا چون بيشه دد بود يکسر
ز ببر و شير و گرگ و خوگ پيکر
چو سروستان شده دشت از درفشان
ز ديباى درفشان مه درفشان
فراز هر يکى زرين يکى مرغ
عقاب و باز با طاووس و سيمرغ
به زير باز در شير نکورنگ
تو گفتى شير دارد باز در چنگ
پى پيلان و سم بادپايان
شده آتش فشانان سنگ سايان
زمين از زير ايشان شد برافراز
به گردون رفت و پس آمد ازو باز
نبودش جاى بنشستن به گيهان
همى شد در دهان و چشم ايشان
بسا اسپ سياه و مرد برنا
که گشت از گرد، خنگ و پير سيما
دلاور آمد از بددل پديدار
که اين با خرمى بد آن به تيمار
يکى را گونه شد همرنگ دينار
يکى را چهره شد مانند گلنار
چو آمد هر دو لشکر تنگ در هم
ز کين بردند گردان حمله بر هم
تو گفتى ناگهان دو کوه پولاد
در آن صحرا به يکديگر درافتاد
پيمبر شد ميان هر دو لشکر
خدنگ چار پر و خشت سه پر
رسولانى که از دل راه جستند
همى در چشم يا در دل نشستند
به هر خانه که منزلگاه کردند
ز خانه کدخدايش را ببردند
مصاف جنگ و بيم جان چنان شد
که رستاخيز مردم را عيان شد
برادر از برادر گشت بيزار
بجز کردار خود کس را نبد يار
بجز بازو نديدند ايچ ياور
بجز خنجر نديدند ايچ داور
هر آن کس را که بازو ياورى کرد
به کام خويش خنجر داورى کرد
تو گفتى جنگيان کارنده گشتند
همه در چشم و دل پولاد کشتند
سخن گويان همه خاموش بودند
چو هشياران همه بيهوش بودند
کسى نشيند آوازى در آن جاى
مگر آواز کوس و ناله ناى
گهى اندر زره شد تيغ چون آب
گهى در ديدگان شد تير چون خواب
گهى رفتى سنان چون عشق دربر
گهى رفتى تبر چون هوش در سر
همى دانست گفتى تيغ خونخوار
که جان در تن کجا بنهاد دادار
بدان راهى کجا تيغ اندرون شد
ز مردم هم بدان ره جان برون شد
چو ميغى بود تيغ هندوانى
ازو بارنده سيل ارغوانى
چو شاخ مورد بر وى برگ گلنار
چو برگ نار بر وى دانه نار
به رزم اندر چو درزى بود ژوپين
همى جنگ آوران را دوخت بر زين
چو بر جان دليران شد قضا چير
يکى گور دمنده شد يکى شير
چو بر رزم دليران تنگ شد روز
يکى غرم دونده شد يکى يوز
در آن انبوه گردان و سواران
وز آن شمشير زخم و تيرباران
گرامى باب ويسه گرد قارن
به زارى کشته شد بر دست دشمن
به گرد قارن از گردان ويرو
صد و سى گرد کشته گشت با او
ز کشته پشته اى شد زعفرانى
ز خون رودى به گردش ارغوانى
تو گفتى چرخ زرين ژاله باريد
به گرد ژاله برگ لاله باريد
چو ويرو ديد گردان را چنان زار
به گرد قارن اندر کشته بسيار
همه جان بر سر جانش نهاده
به زارى کشته با خوارى فتاده
بگفت آزادگانش را به تندى
که از جنگاوران زشتست کندى
شما را شرم باد از کرده خويش
وزين کشته يلان افتاده در پيش
نبينيد اين همه ياران و خويشان
که دشمن شاد گشت از مرگ ايشان
ز قارن تان نيفزايد همى کين
که ريش پير او گشتست خونين
بدين زارى بکشتستند شاهى
ز لشکر نيست او را کينه خواهى
فرو شد آفتاب نيک نامى
سيه شد روزگار شادکامى
بترسم کافتاب آسمانى
کنون در باختر گردد نهانى
من از بدخواه او ناخواسته کين
نکرده دشمنانش را بنفرين
همى بينيد کامد شب به نزديک
جهان گردد هم اکنون تنگ و تاريک
شما از بامدادان تا به اکنون
بسى جنگاورى کرديد و افسون
هنوز اين پيکر وارون بپايست
هنوز اين موبد جادو بجايست
کنون با من زمانى يار باشيد
به تندى اژدها کردار باشيد
که من زنگ از گهر خواهم زدودن
به کينه رستخيز او را نمودن
جهان را از بدش آزاد کردن
روان قارن از وى شاد کردن
چو ويرو با دليران اين سخن گفت
ز مردى پردلى را هيچ ننهفت
پس آنگه با پسنديده سواران
ستوده خاصگان و نامداران
ز صف خويش بيرون تاخت چون باد
چو آتش در سپاه دشمن افتاد
ز تندى بود همچون سيل طوفان
کجا او را به مردى بست نتوان
سخن آنجا به شمشير و تبر بود
هميدون بازى گردان به سر بود
نکرد از بن پدر آزرم فرزند
نه مرد جنگ روى خويش و پيوند
برادر با برادر کينه ور بود
ز کينه دوست از دشمن بتر بود
يکى تاريکى از گيتى برآمد
که پيش از شب رسيدن شب در آمد
در آن دم گشت مردم پاک، شبکور
به گرد انباشته شد چشمه هور
چو اندر گرد شد ديدار بسته
برادر را برادر کرد خسته
پدر فرزند خود را باز نشناخت
به تيغش سر همى از تن بينداخت
سنان نيزه گفتى بابزن بود
بروبر مرغ مرد تيغ زن بود
خدنگ چارپر همچون درختان
برسته از دو چشم شوربختان
درخت زندگانى رسته از تن
به پيشش پرده گشته خود و جوشن
چو خنجر پرده را بر تن بدريد
درخت زندگانى را ببريد
هوا از نيزه گشته چون نيستان
زمين از خون مردم چون ميستان
ز بس گرزو ز بس شمشير خونبار
جهان پردود و آتش بود هموار
تو گفتى همچو باد تند شد مرگ
سر جنگاوران مى ريخت چون برگ
سر جنگاوران چوى گوى ميدان
چو دست و پاى ايشان بود چوگان
يلان را مرگ بر گل خوابنيده
چو سروستان سغد از بن بريده
چو خورشيد فلک در باختر شد
چو روى عاشقان همرنگ زر شد
تو گفتى بخت موبد بود خورشيد
جهان از فر او ببريد اميد
ز شب آن را ستوهى بد به گردون
ز دشمن بود موبد را هميدون
هم آن بينندگان را شد ز ديدار
هم اين کوشندگان را شد زهنجار
چو شاهنشه ز دشت جنگ برگشت
جهان بر خيل او زير و زبر گشت
يکى بدبخت و خسته شد به زارى
يکى بد روز و کشته شد به خوارى



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید