ديدن رامين ويس راو عاشق شدن بر وى

غزلستان :: فخرالدین اسعد گرگانی :: ویس و رامین

افزودن به مورد علاقه ها
چو روشن گشت شه را چشم اميد
ز پستا زى خراسان برد خورشيد
به راه اندر همى شد خرم و شاد
جفاهاى جهانش رفته از ياد
ز روى ويس بت پيکر عمارى
به راه اندر چو پرگوهر سمارى
چو بادى بر عمارى برگذشتى
جهان از بوى او خوش بوى گشتى
تو گفتى آن عمارى گنبدى بود
ز موى ويس يکسر عنبرآلود
نگاريده بدو در آفتابى
فرو هشته برو زرين نقابى
گهى تابنده از وى زهره و ماه
گهى بارنده مشک سوده بر راه
گهى کرده درو خوبى گل افشان
زنخدان گوى کرده زلف چوگان
عمارى بود چون فردوس يزدان
عمارى دار او فرخنده رضوان
چو تنگ آمد قضاى آسمانى
که بر رامين سرآيد شادمانى
ز عشق اندر دلش آتش فروزد
بر آتش عقل و صبرش را بسوزد
برآمد تند باد نوبهارى
يکايک پرده بربود از عمارى
تو گفتى کز نيام آهخته شد تيغ
و يا خورشيد بيرون آمد از ميغ
رخ ويسه پديد آمد ز پرده
دل رامين شد از ديدنش برده
تو گفتى جادوى چهره نمودش
به يک ديدار جان از تن ربودش
اگر پيکان زهرآلود بودى
نه زخم او بدين سان زود بودى
کجا چون ديد رامين روى آن ماه
تو گفتى خورد بر دل تير ناگاه
ز پشت اسپ که پيکر بيفتاد
چو برگى کز درختش بفگند باد
گرفته ز آتش دل مغز سرجوش
هم از تن دل رميده هم ز سرهوش
ز راه ديده شد عشقش فرو دل
ازان بستد به يک ديدار ازو دل
درخت عاشقى رست از روانش
وليکن کشت روشن ديدگانش
مگر زان کشت او را ديده در جان
که او را زود آرد بار مرجان
زمانى همچنان بود اوفتاده
چو مست مست بى حد خورده باده
رخ گلگونش گشته زعفران گون
لب ميگونش گشته آسمان گون
ز رويش رفته رنگ زندگانى
برو پيدا نشان مهربانى
دليران هم سوار و هم پياده
ز لشکر گرد رامين ايستاده
به دردش کرده خون آلود ديده
اميد از جان شيرينش بريده
ندانست ايچ کس کاو را چه بودست
چه بد ديدست و چه رنج آزمودست
به دردش هر کسى خسته جگر بود
به زارى هر که ديدش زو بتر بود
زبان بسته رگ از ديده گشاده
نهيب عاشقى در دل فتاده
چو لختى هوش باز آمد به جانش
ز گوهر چون صدف شد ديدگانش
دو دست خويش بر ديده بماليد
ز شرم مردمان ديگر نناليد
چنان آمد گمان هر خردمند
که او را باد صرع از پاى افگند
چو بر باره نشست آزاده رامين
ز بس غم تلخ بودش جان شيرين
به راه اندر همى شد همچو گمراه
چو ديوانه ز حال خود نه آگاه
دل اندر پنجه ابليس مانده
دو چشمش سوى مهد ويس مانده
چو آن دزدى که دارد چشم يکسر
بدان جايى که باشد درج گوهر
همى گفتى چه بودى گر دگرراه
نمودى بخت نيکم روى آن ماه
چه بودى گر دگر ره باد بودى
ز روى ويس پرده در ربودى
چه بودى گر يکى آهم شنيدى
نهان از پرده رويم را بديدى
شدى رحمش به دل از روى زردم
ببخشودى برين تيمار و دردم
چه بودى گر به راه اندر ازين پس
عمارى دار او من بودمى بس
چه بودى گر کسى دستم گرفتى
يکايک حال من با او بگفتى
چه بودى گر کسى مردى بکردى
درود من بدان بت روى بردى
چه بودى گر مرا در خواب ديدى
دو چشم من پر از خوناب ديدى
دل سنگينش لختى نرم گشتى
به تاب مهربانى گرم گشتى
چه بودى گر شدى او نيز چون من
ز مهر دوستان به کام دشمن
مگر چون حسرت عشق آزمودى
چنين جبار و گردنکش نبودى
گهى رامين چنين انديشه کردى
گهى با دل صبورى پيشه کردى
گهى در چاه وسواس اوفتادى
گهى دل را به دانش پند دادى
الا اى دل چه بودت چند گويى
وزين انديشه باطل چه جويى
تو پيچان گشته اى در عشق آن ماه
خود او را نيست از حال تو آگاه
چرا دارى به وصل ويس اميد
که هرگز کس نيابد وصل خورشيد
چرا چون ابلهان اميد دارى
بدان کت نيست زو اميدوارى
تو همچون تشنگان جوياى آبى
وليکن در بيابان با سرابى
ببخشاياد بر تو کردگارت
که بس دشوار و آشفته ست کارت
چو رامين شد به بند مهر بسته
اميد اندر دل خسته شکسته
نه کام خويش جستن مى توانست
نه جز صبر ايچ راه چاره دانست
به راه اندر همى شد با دلارام
به همراهيش دل بنهاده ناکام
ز همراهى جزين سودى نديدى
که بوى آن سمن عارض شنيدى
چو جانش روز و شب دربند بودى
به بوى مهد او خرسند بودى
ز عاشق زارتر زارى نباشد
ز کار او بتر کارى نباشد
کسى را کش تبى باشد بپرسند
وز آن مايه تبش بر وى بترسند
دل عاشق در آتش سال تا سال
نپرسد ايچ کس وى را ازان حال
خردمندا ستم باشد ازين بيش
که عاشق را همى عشق آورد بيش
سزد گر دل بر آن مردم بسوزد
که عشق اندر دلش آتش فروزد
بس است اين درد عاشق را که هموار
بود با درد عشق و حسرت يار
همى بايدش درد دل نهفتن
نيارد راز خود با کس بگفتن
چنان چون بود مهرافزاى رامين
چو کبگ خسته دل در چنگ شاهين
نه مرده بود يکباره نه زنده
ميان اين و آن شخصى رونده
ز سيمين کوه او مانده نشانى
ز سروين قد او مانده کمانى
بدين زارى که گفتم راه بگذاشت
سراسر راه خود را چاه پنداشت



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید