رفتن موبد به آتشگاه و گريختن ويس و رامين به رى

غزلستان :: فخرالدین اسعد گرگانی :: ویس و رامین

افزودن به مورد علاقه ها
به آتشگاه چيزى بى کران داد
که نتوان کرد آن را سربسر ياد
ز دينار و ز گوهرهاى شهوار
زمين و آسيا و باغ بسيار
گزيده ماديانان تگاور
هميدون گوسفند و گاو بى مر
ز آتشگاه لختى آتش آورد
به ميدان آتشى چون کوه برکرد
بسى از صندل و عودش خورش داد
به کافور و به مشکش پرورش داد
ز ميدان آتش سوزان برآمد
که با گردون گردان همبر آمد
چو زرين گنبدى بر چرخ يازان
شده لرزان و زرش پاک ريزان
بسان دلبرى در لعل و ملحم
گرازان و خروشان مست و خرم
چو روز وصلت او را روشنايى
همو سوزنده چون روز جدايى
ز چهره نور در گيتى فگنده
ز نورش باز تاريکى رمنده
نبود آگاه در گيتى زن و مرد
که شاهنشاه آن آتش چرا کرد
چو از ميدان بر آمد آتش شاه
همى سود از بلندى سرش با ماه
ز بام گوشک موبد ويس و رامين
بديدند آتشى يازان به پروين
بزرگان خراسان ايستاده
سراسر روى زى آتش نهاده
ز چندان مهتران يک تن نه آگاه
بدان آتش چه خواهد سوختن شاه
همان گه ويس در رامين نگه کرد
مرو را گفت بنگر حال اين مرد
که آتش چون بلند افروخت ما را
بدين آتش بخواهدسوخت ما را
بيا تا هر دو بگريزيم از ايدر
بسوزانيم او را هم به آذر
مرا بفريفت موبد دى به سوگند
به شيرينى سخنها گفت چون قند
مرو را نيز دام خود نهادم
نه آن بودم که در دام اوفتادم
بدو گفتم خورم صدباره سوگند
که رامين را نبد با ويس پيوند
چو زين با وى سخن گفتم فراوان
دلش بفريفتم ناگه به دستان
کنون در پيش شهرى و سپاهى
ز من خواهد نمودن بى گناهى
مرا گويد به آتش برگذر کن
جهان را از تن پاکت خبر کن
بدان تا کهتر و مهتر بدانند
کجا در ويس و رامين بدگمانند
بيا تا پيش ازين کاومان بخواند
ورا اين راستى در دل بماند
پس آنگه دايه را گفتا چه گويى
وزين آتش مرا چاره چه جويى
تو دانى کاين نه هنگام ستيز است
که اين هنگام هنگام گريزست
تو چاره دانى و نيرنگ بازى
نگر در کار ما چاره چه سازى
کجا در جاى چونين چاره بهتر
که در جاى دگر مردى و لشکر
جوابش داد رنگ آميز دايه
نيفتادست کار خوارمايه
من اين را چاره چون دانم نهادن
سر اين بند چون دانم گشادن
مگر ما را دهد دادار يارى
برافروزد چراغ بختيارى
کنون افتاد کار، ايدر مپاييد
کجا من مى روم با من بياييد
پس آنگه رفت بر بام شبستان
نگر زانجا چگونه ساخت دستان
فراوان زر و گوهر برگرفتند
پس آنگه هر سه در گرمابه رفتند
رهى از گلخن اندر بوستان بود
چنان راهى که از هر کس نهان بود
بدان ره هر سه اندر باغ رفتند
ز موبد با دلى پرداغ رفتند
سبک بر رفت رامين روى ديوار
فرو هشت از سر ديوار دستار
به چاره برکشيد آن هر دوان را
به ديگر سو فروهشت اين و آن را
پس آنگه خود فرود آمد ز ديوار
به چادر هر سه بربستند رخسار
چو ديوان چهره از مردم نهفتند
به آيين زنان هر سه برفتند
همى دانست رامين بوستانى
بدو در کار ديده باغبانى
همان گه پيش مرد باغبان شد
بياراميد چون در بوستان شد
فرستادش به خانه باغبان را
بخواند از خانه پنهان قهرمان را
بفرمودش که رو اسپان بياور
گزيده هر چه آن باشد تگاور
هميدون خوردنى چيزى که دارى
سلاحم با همه ساز شکارى
بياوردند آن چيزى که او خواست
نماز شام رفتن را بياراست
ز مرو اندر بيابان رفت چون باد
نديده روى او را آدمى زاد
بيابانى که آرام بلا بود
ز ناخوشى چو کام اژدها بود
ز روى ويس و رامين گشته فرخار
ز بوى هر دوان چون طبل عطار
کوير و شوره و ريگ رونده
سموم جان کش و شير دمنده
دو عاشق را شده چون باغ خرم
از آن شادى کجا بودند با هم
ز گرما و کوير آگه نبودند
تو گفتى هيچ شب در ره نبودند
به چين اندر به سنگى برنبشتست
که دوزخ عاشقان را چون بهشتست
چو باشد مرد عاشق در بر دوست
همه زشتى به چشمش سخت نيکوست
کوير و کوه او را بوستانست
فراز برف همچون گلستانست
کجا عاشق به مرد مست ماند
که در مستى غم و شادى نداند
به ده روز آن بيابان را بريدند
ز مرو شاهجان زى رى رسيدند
به رى در بود رامين را يکى دوست
به گاه مردمى با او ز يک پوست
جوانمرد هنرمند و بى آهو
مرو را دستگاهى سخت نيکو
به بهروزى بداده بخت کامش
که خود بهروز شيرو بود نامش
ز خوشى چون بهشتى خان و مانش
هميشه شاد از وى دوستانش
شبى تاريک بود و ماه با مهر
ز بيننده نهفته اختران چهر
جهان چون چاه سيصد بازگشته
هوا با تيرگى انباز گشته
همى شد رام تا درگاه بهروز
به کام خويش فرخ بخت و پيروز
چو رامين را بديد آن مهرپرور
نبودش ديده را ديدار باور
همى گفت اى عجب هنگام چونين
که يابد نيک مهمانى چو رامين
مرو را گفت رامين: اى برادر
بپوش اين راز ما در زير چادر
مگو کس را که رامين آمد از راه
مکن کس را ز مهمانانت آگاه
جوابش داد بهروز جوانمرد
ترا بختم به مهمان من آورد
خداوندى و من پيش تو چاکر
نه چاکر بل ز چاکر نيز کمتر
ترا فرمان برم تا زنده باشم
به پيش بندگانت بنده باشم
اگر فرمان دهى تا من هم اکنون
شوم با چاکران از خانه بيرون
سراى و جز سرايم مر ترا باد
يکى خشنودى جانت مرا باد
پس آنگه ويس با رامين و بهروز
به کام خويش بنشستند هر روز
گشاده دل به کام و در ببسته
به مى گرد از رخان خويش شسته
به روز اندر نشاط و شادمانى
به شب در خرمى و کامرانى
گهى مى بر کف و گه دوست در بر
شده مى نوش بر رخسار دلبر
چراغ نيکوان ويس گل اندام
به شادى و به رامش با دلارام
به شب چون زهره شبگيران برآمد
به بانگ مطرب از خواب اندر آمد
هنوز از باده بودى مست و در خواب
نهادنديش بر کف باده ناب
نشسته پيش او رامين دلبر
گهى طنبور و گاهى چنگ در بر
همى گفتى سرود مهربازان
به دستان و نواى دلنوازان
همسى گفتى که ما دو نيک ياريم
به يارى يکدگر را جان سپاريم
به هنگام وفا گنج وفاييم
به چشم دشمنان تير جفاييم
چو ما را خرمى و شادخواريست
بدانديشان ما را رنج و زاريست
به رنج از دوستى سيرى نيابيم
ز راه مهربانى رخ نتابيم
به مهر اندر چو دو روشن چراغيم
به ناز اندر چو دو بشکفته باغيم
ز مهر خويش جز شادى نبينيم
که از پيروزى ارزانى بدينيم
خوشا ويسا نشسته پيش رامين
چنان کبگ درى در پيش شاهين
خوشا ويسا نشسته جام بر دست
هم از باده هم از خوبى شده مست
خوشا ويسا به کام دل نشسته
اميد اندر دل موبد شکسته
خوشا ويسا به خنده لب گشاده
لب آنگه بر لب رامين نهاده
خوشا ويسا به مستى پيش رامين
ز عشقش کيش همچون کيش رامين
زهى رامين نکو تدبير کردى
که چون ويسه يکى نخچير کردى
زهى رامين به کام دل همى ناز
که دارى کام دل را نيک انباز
زهى رامين که در باغ بهشتى
هميشه با گل ارديبهشتى
زهى رامين که جفت آفتابى
به فرش هر چه تو خواهى بيابى
هزاران آفرين بر کشور ماه
که چون ويس آمدست از وى يکى ماه
هزاران آفرين بر جان شهرو
که دختش ويسه بود و پور ويرو
هزاران آفرين بر جان قارن
که از پشت آمدش اين ماه روشن
هزاران آفرين بر خنده ويس
که کردست اين جهان را بنده ويس
بيار اى ويس جام خسروانى
درو مى چون رخانت ارغوانى
چو از دست تو گيرم جام مستى
مرا مستى نيارد هيچ سستى
ندانم مست چون گشتم به کامت
ز رويت يا ز مهرت يا ز جامت
گر از دست تو جام هوش گيرم
چنان دانم که جام نوش گيرم
نشاط من ز تو آرام يابد
غمان من ز تو انجام يابد
دلم درج است و در وى گوهرى تو
کنارم برج و در وى اخترى تو
ابى گوهر مبادا هرگز اين درج
ابى اختر مبادا هرگز اين برج
هميشه باد باغ رويت آباد
دو دست من به باغت باغبان باد
بسا روزا که نام ما بخوانند
خردمندان شگفت از ما بمانند
چنان خوبى و چونين مهربانى
سزد گر نام دارد جاودانى
دلا بسيار درد و ريش ديدى
کنون از دوست کام خويش ديدى
دلى چون خويشتن ديدى پر از مهر
و يا اين گل رخى تابان تر از مهر
تو روز و شب بدين چهره همى ناز
نبرد بدسگالان را همى ساز
کر خرما در جهان با خار باشد
نشاط عشق با تيمار باشد
کنون ار جان کنى در کار مهرش
نباشد در خور ديدار مهرش
روان از بهر چونين يار بايد
جهان از بهر چونين کار بايد
تو اکنون مى خور از فردا مينديش
که جز فرمان يزدان نايدت پيش
مگر کارت بود در مهر کارى
ازان بهتر که تو اميد دارى
هران گاهى که رامين باده خوردى
چنين گفتارها را ياد کردى
ازين سو ويس با کام و هوا بود
وزان سو شاه با رنج و بلا بود
گر ايشان را به ناز اندر خوشى بود
شهنشه را شتاب و ناخوشى بود
که او سوگند ويسه خواست دادن
دل از بند گمانى برگشادن
چو ويس ماه پيکر را طلب کرد
زمانه روز او را تيره شب کرد
همى جستش ز هر سو يک شبانروز
به دل در آتشى مانده خردسوز



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید