نصيحت کردن به گوى رامين را

غزلستان :: فخرالدین اسعد گرگانی :: ویس و رامین

افزودن به مورد علاقه ها
چو سر برزد خور تابان دگر روز
فروزان روى او شد گيتى افروز
هوا مانند تيغى شد زدوده
زمين چون زعفرانى گشت سوده
يکى فرزانه بود اندر خراسان
در آن کشور مه اخترشناسان
سخنگويى که نامش بود به گوى
نبودى مثل او دانا و نيکوى
گه و بيگاه با رامين نشستى
به آب پند جانش را بشستى
همى گفتى که تو يک روز شاهى
به چنگ آرى هر آن کامى که خواهى
درخت کام تو گردد برومند
تو باشى در جهان مهتر خداوند
چو آمد پيش رامين بامدادان
مرو را ديد بس دلتنگ و گريان
بپرسيدش که درمانده چرايى
چرا شادى و رامش نه فزايى
جوانى دارى و اورنگ شاهى
چو اين هر دو بود ديگر چه خواهى
خرد را در هوا چندين مرنجان
روان را در بلا چندين مپيچان
ترا خصمى کند جان پيش دادار
ز بس کاو را همى دارى به تيمار
بدين مايه درنگ و زندگانى
چرا کارى کنى جز شادمانى
اگر حکم خدا ديگر نگردد
به انده بردن از ما برنگردد
چه بايد بيهده اندوه خوردن
همان نابوده را تيمار بردن
چو بشنيد اين سخن دل خسته رامين
بدو گفت اى مرا چشم جهان بين
نکو گفتى تو با من هر چه گفتى
وليکن چون نمايد چرخ زفتى
دل مردم نه از سنگست و پولاد
که گر غمگين شود باشد ازو شاد
تنى را چند باشد سازگارى
دلى را چند باشد بردبارى
جهان را زشت کارى بيش از آنست
که ما را کوشش و صبر و توان است
قضا بر هر کسى باريد باران
وليکن بر دلم باريد طوفان
نه بر من بگذرد هرگز يکى روز
که ننمايد مرا داغ جگرسوز
اگر روزى مرا کامى نمايد
به زير کام در دامى نمايد
جهان گر بر سر من گل فشاند
ز هر گل بر دلم خارى نشاند
به کام خويش جامى مى نخوردم
که جام زهرش اندر پى نخوردم
به چونين حال و چونين زندگانى
کرا از دل برآيد شادمانى
اگر خوارى همين يک راه ديدم
که دى از خشم شاهنشاه ديدم
سزد گر من نصيحت نه پذيرم
به بخت خويش گريم تا بميرم
پس آنگه کرد با او يک به يک ياد
که ديگر باره ايشان را چه افتاد
چه خوارى کرد با من شاه شاهان
به پيش ويس بانو ماه ماهان
دو چشم من چنين پتياره ديده
چرا پرخون ندارم هر دو ديده
به آيد مردن از خوارى کشيدن
صبورى کردن و تلخى چشيدن
به هر دردى شکيبم جز به خوارى
مجو از من به خوارى بردبارى
چو حال خود به به گو گفت رامين
جگر ريش و دو چشم از گريه خونين
نگر تا پاسخش چون داد به گوى
تو نيز ار پاسخى گويى چنان گوى
بدو گفت: اى ز بخت خويش نالان
تو شيرى چند نالى از شغالان
ترا دولت رسد روزى به فرياد
ازان پس کت نمايد چند بيداد
ترا تا باشد اندر دل هوا خوش
تن تو همچنين باشد بلاکش
به جانان دل نبايستى سپردن
چو نتوانستى اندوهانش خوردن
ندانستى که هر چون مهرکارى
به روى آيد ترا هرگونه خوارى
هر آن گاهى که دارى گل چدن کار
روا باشد که دستت را خلد خار
به مهر اندر تو چون بازرگانى
ازو گه سود بينى گه زيانى
تو گفتى بى زيانى سود بينى
و يا نه آتشى بى دود بينى
کسى کاو تخم کشتن پيشه دارد
هميشه دل در آن انديشه دارد
ز کشتن تا برستن تا درودن
بسا رنجا که بايد آزمودن
تو تخم عاشقى در دل بکشتى
که بار آيد ترا حور بهشتى
ندانستى کزو تا بار يابى
بسى رنج و بسى آزار يابى
مگر صد ره ترا گفتم ازين پيش
مکن بيداد بر نازک تن خويش
هواى دل چو موج انگيز درياست
درو رفتن نه کار مرد داناست
چه عشق اندر دل و چه تيز آتش
در آتش عيش کردن چون بود خوش
ترا تا دوست باشد ماه ماهان
همان دشمنت باشد شاه شاهان
تو در دل کن که بينى رنج و خوارى
کنى ناکام صبر و بردبارى
تنت باشد هميشه جاى آزار
دلت همواره باشد جاى تيمار
تو با پيل دمان در کارزارى
ندام چونت باشد رستگارى
تو با شير ژيان اندر نبردى
ندانم چونت باشد شيرمردى
تو بى کشتى همى دريا گذارى
ازو جوينده در شاهوارى
ندام چون بود فرجام کارت
چه نيک و بد نمايد روزگارت
تو سال وماه با آن اژدهايى
که از وى نيست دشمن را رهايى
مگر يک روز بر تو راه گيرد
ز کين دل ترا ناگاه گيرد
تو خانه کرده اى بر راه سيلاب
درو خفته بسان مست در خواب
مگر يکروز طوفانى درآيد
ترا با خانه ناگه در ربايد
تو صدباره به دام اندر نشستى
چو بختت يار بود از دام جستى
مگر يک روز نتوانى بجستن
روانت را نباشد روى رستن
پس آن خوارى ازين خوارى بود بيش
کجا خونت بود در گردن خويش
روان را بيش ازين خوارى چه دانى
که در دوزخ بمانى جاودانى
بدين سر باشدت حسرت سرانجام
بدان سر باشدت وارونه فرجام
اگر فرمان برى پندم نيوشى
شکيبايى کنى در صبر کوشى
نباشد هيچ مردى چون صبورى
بخاصه روز هجر و وقت دورى
اگر مردى کنى و صبر جويى
به صبر اين زنگ را از دل بشويى
گر تو ويس را سالى نبينى
به دل جويى برو ديگر گزينى
به گاه هجر تيمارش ندارى
چنان گردى که خود يادش نيارى
چو بر دل چير گردد مهر جانان
به از دورى نباشد هيچ درمان
همه مهرى ز ناديدن بکاهد
کرا ديده نبيند دل نخواهد
بسا عشقا که ناديدن ز دودست
چنان کردش که گفتى خود نبودست
بسا روزا که تو بينى دل خويش
نمانده ياد ويس او را کم و بيش
به روى مردمان آيد همه کار
به دست آرند کام خويش ناچار
به شمشير و به دينار و به فرهنگ
به تدبير و به دستان و به نيرنگ
ترا کارى به روى آيد به گيهان
نه تدبيرش همى دانى نه درمان
فسانه گشته اى در هفت کشور
هميشه خوار بر چشم برادر
که و مه چون به مجلس جام گيرند
ترا در ناحفاظان نام گيرند
ز گيتى بدگمان چون تو ندانند
همى جز ناجوانمردت نخوانند
همى گويند چون او کس چه بايد
که در گوهر برادر را نشايد
اگر خود ويسه بودى ماه و خورشيد
خرد را کام و جان را ناز و اميد
نبايستى که رامين خردمند
ابا ويسه بکردى مهر و پيوند
مبادا در جهان آن شادى و کام
کزو آيد روان را زشتى نام
چو رامين شير مرد نام گستر
به نام بد بيالودست گوهر
چو آلوده شود گوهر به يک ننگ
نشويد آب صد دريا ازو زنگ
چو جان ما که جاويدان بماند
بماند نام بد تا جان بماند
همانا نيست رامين را يکى يار
که او را باز دارد از چنين کار
رفيقى نيک راى از گوهرى به
دلى آسان گذار از کشورى به
تو کام دل ز ويسه برگرفتى
ز شاخ مهربانى برگرفتى
اگر صد سال بينى او همانست
نه حورالعين و ماه آسمانست
ازو بهتر به پاکى و نکويى
هزاران بيش يابى گر بجويى
بدين بى مايگى عمر و جوانى
به سر بردن به يک زن چون توانى
اگر تو ديگرى را يار گيرى
به دل پيوند او را خوار گيرى
تو در گيتى جز او دلبر نديدى
ازيرا بر بتانش برگزيدى
ستاره نزد تو دارد روايى
که با ماهت نبودست آشنايى
هوا را از دل گمره برون کن
يکى ره خويشتن را آزمون کن
جهان از هند و چين تا روم و بربر
به پيروزى تو دارى با برادر
نه جز مرز خراسان کشورى نيست
و يا جز ويس بانو دلبرى نيست
نشست خويش را مرز دگر جوى
ز هر شهرى نگارى سيمبر جوى
همى بين دلبران را تا بدان گاه
که يابى دلبرى نيکوتر از ماه
نگارينى که با آن روى نيکوش
شود ويسه ز ياد تو فراموش
ز دولت برخور و از زندگانى
بران همواره کام اينجهانى
بدين غمخوارگى تا کى نشينى
نهيب جان شيرين چند بينى
گه آمد کز بزرگان شرم دارى
برادر را تو نيز آزرم دارى
گه آمد کز جوانى کام جويى
ز بزم و رزم کردن نام جويى
گه آمد کز بزرگى ياد گيرى
به فال نيک راه داد گيرى
تو اکنون پادشايى جست بايى
کجا جز پادشاهى را نشايى
به گرد دايه و ويسه چه گردى
کزيشان آب روى خود ببردى
همالان تو جويان جاه و پايه
تو سال و ماه جويان ويس و دايه
رفيقان تو جويان پادشايى
تو جويان بازى و ناپارسايى
شد از تو روزگار لهو و بازى
تو در ميدان بازى چند تازى
چه ديوست اينکه بر جانت فسون کرد
ترا يکبارگى چونين زبون کرد
تو اندر خدمت وارونه ديوى
نه اندر طاعت گيهان خديوى
همى ترسم که کار تو به فرجام
چنان گردد که يابد دشمنت کام
اگر پند رهى را کار بندى
شوى رسته ز چندين مستمندى
غمت شادى شود سختيت رامش
بلا خوشى و نادانيت دانش
اگر سيريت نامد زانکه ديدى
نه من گفتم سخن نه تو شنيدى
همى کن همچنين تا خود چه آيد
جهان بازيت را بازى نمايد
تو باشى در ميان، ما بر کناره
نباشد جز درودى بر نظاره
چو بشنيد اين سخن رامين بيدل
تو گفتى چون خرى شد مانده در گل
گهى چون لاله شد رويش ز تشوير
گهى چون زعفران و گاه چون قير
بدو گفت اين که تو گويى چنينست
دل من با روان من به کينست
شنيدم پند خوبت را شنيدم
بريدم زين دل نادان بريدم
نبينى تو مرا زين پس هواجوى
نراند نيز بر رويم هوا جوى
منم فردا و راه ماه آباد
بگردم در جهان چون گور آزاد
نيابم در ميان مهرجويان
نورزم نيز مهر ماهرويان
چنان کارى چرا ورزم به اميد
که جانم را از او ننگست جاويد



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید