تمام شدن ده نامه و فرستادن ويس آذين را به رامين

غزلستان :: فخرالدین اسعد گرگانی :: ویس و رامین

افزودن به مورد علاقه ها
نويسنده چو از نامه بپرداخت
به جاى آورد هر چارى که بشناخت
چو مشکين کرد مشکين نوک خامه
به نوک خامه مشکين کرد نامه
گرفت آن نامه را ويسه ز مشکين
بماليدش بدان دو زلف مشکين
به يک فرسنگ بوى نامه ويس
همى شد همچو بوى جامه ويس
پس آنگه خواند آذين را بر خويش
بدو گفت: اى به من شايسته چون خويش
اگر بودى تو تا امروز چاکر
ازين پس باشى آزاده برادر
به جاه اندر ترا انباز دارم
به مهر اندر ترا همراز دارم
ترا خواهم فرستادن به رامين
مرا در خورتر از جان و جهان بين
تو فرزندى مرا رامين خداوند
عزيز دل خداوندست و فرزند
مکن در ره درنگ و زود بشتاب
چو باد دى مهى و تير پرتاب
که من زين پس به راهت چشم دارم
گهى روز و گهى ساعت شمارم
چنان کن کت نبيند دوست و دشمن
به رامين بر پيام و نامه من
درودش ده ز من بيش از ستاره
بگو اى ناکس زنهار خواره
من از تو بدکنش آن رنج ديدم
که درد مرگ را صد ره چشيدم
فرامش کردى آن سوگند و زنهار
که خوردى با من و کردى دو صد بار
چه آن سوگند و چه باد گذارى
چه آن زنهار و چه ابر بهارى
تو آن کردى بدين مسکين دل من
که هرگز نه کند دشمن به دشمن
يکايک انچه کردى پيشت آياد
به جايى کت نيايد کس به فرياد
تو پندارى که با من کردى اين بد
به جان من که کردى با تن خود
نشانه شد روانت سرزنش را
که بگزيد از کنشها اين کنش را
کجا اين را به نکته برشمارند
پس از ما بر نگارستان نگارند
چرا از دوستان دل برگرفتى
چرااز دشمنان دلبر گرفتى
مرا چون اژدها بر جان گزيدى
چو در شهر کسان جانان گزيدى
کجا يابى تو چون من دوستدارى
چو شاهنشاه موبد شهريارى
به خوشى چون خراسان جايگاهى
چو مرو شايگان محکم پناهى
فرامش کردى آن نيکى که ديدى
ز من وز شه به هر کامى رسيدى
ز شاهى بود موبد را يکى نام
ترا بود آن دگرگونه همه کام
چو بر گنجش همه فرمان مرا بود
به گنج اندر همه چيزى ترا بود
تو برخوردى ز گنج شاهوارش
چنان کز ساز و رخت بى شمارش
ستوران جز گزيده نه نشستى
کمرها جز گرانمايه نبستى
نپوشيدى مگر ديباى صدرنگ
ز چين آورده نيکوتر ز ارژنگ
نخوردى مى جز از ياقوت رخشان
چو مريخ از ميان مهر تابان
ز بت رويان ستاره پيشکارت
چو ويسه آفتاب اندر کنارت
چنين حال و چنين مال و چنين جاى
دلاويز و دل افروز و دلاراى
بدل کردى مرا آخر چه بودت
به جاى اين زيان چندست سودت
نکردى سود و مايه برفشاندى
نبردى هيچ و بى مايه بماندى
قضا برداشت از پيش تو صد گنج
کنون دانگى همى جويى به صد رنج
چه نادانى که اين مايه ندانى
که از بسيار نيکى بر زيانى
بدل دارى ز هر چيزى يکى چيز
چنان کز زر بدل دارند ارزيز
به جاى سيم ناب و زر خود روى
بدل دادت زمانه آهن و روى
به جاى ناز و مهرت رنج و کينه
به جاى در خوشاب آبگينه
به جاى آب رويت آب جويست
به جاى مشک نابت خاک کويست
عجب دارم اگر تو هوشمندى
چنين بد خويشتن را چون پسندى
گلى کاو با تو بسيارى نپايد
بدين سان دل درو بستن چه بايد
گلى به يا گلستانى شکفته
گلشن نيکوتر از ماه دو هفته
چو آذين سر به سر پيغام بشنيد
همان گه بادپايى خنگ بگزيد
به بالا و به پهنا کوه پيکر
به رفتار و به پويه باد صرصر
به کوه اندر چو سيلاب رونده
به دشت اندر چو عفريت دونده
به بالا برشدى همچون پلنگان
به دريا درشدى مثل نهنگان
به پاى او چه کهسار و چه هامون
به چشم او چه دريا و چه جيحون
به پشتش بر سوار آسوده در راه
چنان بودى که مرد خفته بر گاه
بيابان را چو نامه در نوشتى
چو پرنده به گردون برگذشتى
به راه اندر نه خوردش بود و نه خواب
به دو هفته ز مرو آمد به گوراب



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید