رسيدن رامين به مرو نزد ويس

غزلستان :: فخرالدین اسعد گرگانی :: ویس و رامین

افزودن به مورد علاقه ها
خوشا مروا نشست شهرياران
خوشا مروا زمين شادخواران
خوشا مروا به تابستان و نيسان
خوشا مروا به پاييز و زمستان
کسى کاو بود درمرو دلاراى
چگونه زيستن داند دگر جاى
به خاصه چون بود در مرو يارش
چگونه خوش گذارد روزگارش
چنان چون بود رامين دلازار
گسسته هم ز مرو و هم ز دلدار
هم از ياران و خويشان دور گشته
هم از يار کهن مهجور گشته
نباشد جاى چون جاى نخستين
نه يک معشوق چون معشوق پيشين
چو رامين آمد اندر کشور مرو
به چشمش هر گياهى بود چون سرو
زمينش چون بهشت و شاخ چون حور
گلش چون غاليه برگش چو کافور
در آن کشور چنان بد جان رامين
که در ماه بهاران شاخ نسرين
تو گفتى در زمين مرو شهجان
در مينو برو بگشاد رضوان
چو نزديک دز مرو آمد از راه
به بام گوشک برديده شد آگاه
فرود آمد همان گه مرد ديده
به شادى رام را بر رخش ديده
يکايک دايه را زو آگهى داد
دل دايه شد از انديشه آزاد
دوان شد تا به پيش ويس بانو
بگفت آمد به دردت نوشدارو
پلنگ خسروى آمد گرازان
هزبر شاهى آمد سرفرازان
نسيم دولت آمد مژده خواهان
که آمد نوبهار پادشاهان
درخت شادکامى بارور شد
همان بخت ستمگر دادگر شد
به بار آورد شاخ مهر نوبر
پديد آ ورد کان وصل گوهر
دميده گشت صبح از خاور بام
شکفته شد بهار کشور کام
اميد فرخى آمد ز دولت
نويد خرمى آمد ز وصلت
نبينى شب شده چون روز روشن
جهان خرم شده چون وقت گلشن
نبينى شاخ شادى بشکفيده
نبينى شاخ انده پژمريده
نبينى خاک ديباروى گشته
نبينى باد عنبر بوى گشته
الا ماها برآور سر ز بالين
جهان بين برگشا و اين جهان بين
شبت تاريک بد همرنگ مويت
کنون رخشنده شد همرنگ رويت
زدوده شد جهان از زنگ اندوه
همى خندد زمين از کوه تا کوه
جهان خندان شده از روى رامين
هوا مشکين شده از وى رامين
به فال نيک رامين آمد از راه
همى پيوست خواهد مهر با ماه
بيا تا روى آن دلبند بينى
تو گويى ماه را فرزندبينى
به درگاه ايستاده بارخواهان
ز کين و خشم تو زنهار خواهان
ترا دل خسته او را دل شکسته
ميان هر دوان درهاى بسته
درت بر دلگشاى خويش بگشاى
اميد جان فزاى خويش بفزاى
سمن بر ويس گفتا شاه خفتست
بلا در زير خواب او نهفتست
گر او زين خواب خوش بيدار گردد
سراسر کار ما دشوار گردد
يکى چاره بکن کاو خفته ماند
نهان ما و راز ما نداند
سبک دايه فسونى خواند بر شاه
تو گفتى شاه مرده گشت بر گاه
چو مستان خواب نوشين در ربودش
چنان کز گيتى آگاهى نبودش
پس آنگه ويس همچون ماه روشن
نشست آزرده بر سوراخ روزن
ز روزن روى رامين ديد چون مهر
شکفته شد به جانش در گل مهر
وليکن صبر کرد و دل فرو داشت
بننمود آن تباهى کاندرو داشت
سخن با رخش رامين گفت يکسر
بدو گفت اى سمند کوه پيکر
ترا من داشتم همتاى فرزند
چرا ببريدى از من مهر و پيوند
نه از زر ساختم استام و تنگت
وز ابريشم فسار و پالهنگت
نه از سيم و رخامت کردم آخر
همه ساله ز کنجت داشتم پر
چرا دل ز آخر من برگرفتى
برفتى آخر ديگر گرفتى
ترا نيکى نسازد چون بديدم
دريغ آن رنجها کز تو کشيدم
ترا آخر چنان سازد که ديدى
تو خود دانى چه سختيها کشيدى
کرا خرما نسازد خار سازد
کرا منبر نسازد دار سازد



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید