پاسخ دادن رامين ويس را

غزلستان :: فخرالدین اسعد گرگانی :: ویس و رامین

افزودن به مورد علاقه ها
جوابى داد رامين دلازار
چنان چون حال ايشان را سزاوار
نگارا هرچه تو کردى بديدم
هم ايدون هرچه تو گفتى شنيدم
مبادا آنکه در خوارى نداند
ز نادانى در آن خوارى بماند
نه آنم من که خوارى را ندانم
تن آسوده درين خوارى بمانم
مرا اين راه بد جز ديو ننمود
پشيمانم بر آن کم ديو فرمود
بپيمودم به گفت ديو راهى
کشيدم رنج و خوارى چندگاهى
گمان بردم کزين ره گنج يابم
ندانستم که بى بر رنج يابم
به کوهستان نشسته خرم و شاد
تن از رنج و دل از انديشه آزاد
ز چندان خرمى دل برگرفتم
چنين راهى گران دربرگرفتم
سزاوارم بدين خوارى که ديدم
چرا دل زان همه شادى بريدم
دل نادان به هوش خويش نازد
بدى سازد کرا نيکى نسازد
کسى را کازمايى گوهرى ده
وگر گوهر نخواهد اخگرى ده
مرا دست زمانه گوهرى داد
چو بفگندم به جايش اخگرى داد
دوماهه راه پيمودم به سختى
بفرجامش چه ديدم شوربختى
مرا فرجام جز چونين نبايست
وگر چونين نبودى خود نشايست
چو کردم با زمانه ناسپاسى
زمانه کرد با من ناشناسى
چو من گفتم که نسپاسم به هر چيز
زمانه گفت نشناسم ترا نيز
نکو کردى که از پيشم براندى
بجز طرار و نادانم نخواندى
دل من گر چنين نادان نبودى
به مهر ناکسى پيچان نبودى
کنون برگرد و اندر من مياويز
چنان چون گفتى از مهرم بپرهيز
که من بارى شدم تا روز محشر
نپيونديم هرگز يک به ديگر
نه من گفتم که تو نه ماهرويى
نه سيمين ساعدى نه مشک مويى
تو خوبان را خداوندى و سالار
نکويان را توى گنجور بيدار
صلف باشد به چشمت جادوى را
طرب باشد به رويت نيکوى را
تو دارى حلقه هاى مشک بر عاج
تو دارى از بنفشه ماه را تاج
تو از ديدار چون خرم بهارى
تو از رخسار چون چينى نگارى
وليکن گر تو ماه و آفتابى
نخواهم کز بنه بر من بتابى
نگارا تو پزشک بيدلانى
به درد بيدلان درمان تو دانى
ازين پس گرچه باشد صعب دردم
بميرم نيز گرد تو نگردم
تو دارى در لب آب زندگانى
که باز آرى به تن جان و جوانى
اگرچه تشنگى آيد به رويم
بميرم تشنه، آب از تو نجويم
وگر عشق من آتش بود سوزان
نبينى زين سپس او را فروزان
چنين آتش که باشد سربه سر دود
همان بهتر که خاکستر شود زود
بسى آهو بگفتى بر تن من
دو صد چندان که گويد دشمن من
کنون آن گفتها کردى فراموش
نه در دل جاى آن دادى نه در گوش
نبينى آنکه خود کردى ز خوارى
ز من مهر و وفا مى چشم دارى
بدان زن مانى اى ماه سمنبر
که باشد در کنارش کور دختر
به ديده کورى دختر نبيند
همى داماد بى آهو گزيند
تو نيز آهوى خود را مى نبينى
هميشه يار بى آهو گزينى
سخن خواهى که يکسر خود تو گويى
به نام هرکسى آهو تو جويى
چه آهو ديدى از من تا تو بودى
که چندين خشم و آزارم نمودى
ترا دل سير گشت از مهربانى
چرا چندين مرا بدمهر خوانى
ز بدمهرى نشان تو بيش دارى
که بى رحمى و زفتى کيش دارى
اگر هرگز تو روى من نديدى
نه در گيتى نشان من شنيدى
نبايستى چنين بى رحم بودن
به گفتار اين همه خوارى نمودن
اگر يارت نبودم ديرگاهى
بدم مرد غريب و دور راهى
شب تاريک و من بى جاى و بى يار
به دست باد و برف اندر گرفتار
گنه را پوزش بسيار کردم
هزاران لابه و زنهار کردم
نه از خوشى يکى گفتار بودت
نه از خوبى يکى کردار بودت
نه بر درگاه خويشم بار دادى
نه از سختى مرا زنهار دادى
مرا در برف و در باران بماندى
به خوارى وانگه از پيشم براندى
ز بى رحمى نبودى دستگيرم
بدان تا من به برف اندر بميرم
نبخشودى ز رشک سخت بر من
همى مرگم سگاليدى چو دشمن
اگر روزى ترا رشکى نمودم
به روز مرگ ارزانى نبودم
چه بى شرمى و چه زنهارخوارى
که مرگ دوستان را خوار دارى
گر از مرگم دلت خشنود بودى
ز مرگ من ترا چه سود بودى
ترا سودى نيامد زانکه کردى
بديدى آن گمان بد که بردى
مرا سودى بزرگ آمد پديدار
که پيدا گشت غدار از وفادار
بلا را خود همين يک حال نيکوست
که بشناسى بدو در دشمن و دوست
کنون کز حال تو آگاه گشتم
دل سنگينت را بدخواه گشتم
وفاى تو چو سيمرغست ناياب
که دل بى رحم دارى چشم بى آب
مبادا کس که او مهر تو ورزد
کجا مهر تو يک ذره نيرزد
سپاس کردگار دادگر باد
که جانم را ز بند مهر بگشاد
شوم ديگر نورزم مهر با کس
گل گلبوى زين گيتى مرا بس
شوم تا مرگ باشم پيش او شاه
که او تا مرگ باشد پيش من ماه
هر آن گاهى که چون او ماه باشد
سزد او را که چون من شاه باشد
اگر گيتى بپيمايى دو صد راه
نه چون او ماه يابى نه چو من شاه
چو ما را داد بخت نيک پيوند
به مهر يکدگر باشيم خرسند



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید