رفتن رامين به کهنذر به مکر

غزلستان :: فخرالدین اسعد گرگانی :: ویس و رامین

افزودن به مورد علاقه ها
چو دود شب بماند از آتش روز
فلک بنوشت خيرى مفرش روز
بشد بر پشت اشقر آفتابش
چو باز آمد بر ادهم ماهتابش
ز لشکرگه به راه افتاد رامين
نديدش هيچ کس جز ماه و پروين
رسول ويس پيشش با چهل کس
که بودى لشکرى را هر يکى بس
گهى تازان گهى پويان چو گرگان
به يک هفته به مرو آمد ز گرگان
چو رامين از بيابان رفت بيرون
نماندش رنج ره يکروزه افزون
رسول ويس را از ره گسى کرد
ز بهر ويس اندرزش بسى کرد
که او را آگهى از من نهان ده
کجا اين بار کار ما نهان به
مگو اين راز جز با ويس و دايه
که خود دايه ست ما را سود و مايه
بگو کاين بار کار ما چنان شد
کجا در هر زبانى داستان شد
نشايد ديد ازين پس روى موبد
وگر بينم سزاوارم به هر بد
تو فرداشب به دزبر باش هشيار
ز شب يک نيمه رفته گوش من دار
بکن چارى که من پيش تو آيم
به پيروزى ترا راهى نمايم
نهان دار اين سخن تا من رسيدن
کجا اين پرده من خواهم دريدن
فرستاده برفت از پيش رامين
به راه اندر شتابان تر ز شاهين
بدان گه سيم بر ويس گل اندام
به مرو اندر کهندز داشت آرام
هميدون گنجهاى شاه گربز
نهاده بود همواره در آن دز
سپهبد زردنامى کوتوالش
که بيش از مال موبد بود مالش
گزين شاه و دستور و برادر
به گنج و خواسته قارون ديگر
نگهبان بود ويس دلستان را
هميدون داد فرمان جهان را
فرستاده چو باز آمد ز گرگان
ز دروازه شد اندر شهر پنهان
پس آنگه چون زنان پوشيد چادر
به پيش ويس بانو شد بر استر
کجا خود ويس را آيين چنان بود
که هر روزش يکى سور زنان بود
زنان مهتران زى او شدندى
به شادى هفته اى با او بدندى
بدين نيرنگ زيبا مرد جادو
نهان از زرد شد تا پيش بانو
بگفتش سر به سر پيغام رامين
بسان در و شکر خوب و شيرين
که داند گفت چون بد شادى ويس
ز مرد چاره گر آزادى ويس
تو گفتى مفلسى گنج روان يافت
و يا مرده دگرباره روان يافت
همان گه سوى زردش کس فرستاد
که بختم دوش در خواب آگهى داد
که ويرو يافت لختى درد و سستى
کنون باز آمدش حال درستى
به آتشگاه خواهم رفتن امروز
به کار نيک بودن آتش افروز
خورش بفزايم آتش را ببخشش
به نيکى و به پاکى و به رامش
سپهبد گفت شايد همچنين کن
هميشه نام نيک و کار دين کن
همان گه ويس شد با دوستداران
زنان مهتران و نامداران
به دروازه به آتشگاه خورشيد
که بود از کرده هاى شاه جمشيد
چه مايه ريخت خون گوسفندان
ببخشيد آن همه بر مستمندان
چه مايه جامه و گوهر برافشاند
چه مايه سيل سيم و زر ز کف راند
چو شب بر روى گردون سايه گسترد
فرستاده شد و رامين درآورد
ز بيگانه تهى کردند ايوان
زبون شد مشترى را پير کيوان
بماند آن راز در گيتى نهفته
نيامد باد بر شاخ شکفته
اگرچه کار باشد سهمگين سخت
به آسانى برآيد چون بود بخت
چنان چون ويس و رامين را برآمد
درخت رنج را شادى برآمد
زنان مهتران يکسر برفتند
همه بيگانگان از در برفتند
کسان ويس با رامين بماندند
همان گه جنگيان را برنشاندند
چهل جنگى همه گرد دلاور
کشيده چون زنان در روى چادر
بدين چاره ز دروازه برفتند
وز آتشگه ره کندز گرفتند
به پيش اندر گروهى شمعداران
گروهى خادمان و پيشکاران
همى راندند مردم را ز راهش
نهفته ماند زين چاره گناهش
بدين نيرنگ رامين را به دز برد
نهفته زير چادر با چهل گرد
چو در دز شد در کندز ببستند
به باره پاسبانان برنشستند
خروش وهاى هويى برکشيدند
سراى ويس پردشمن نديدند
چو شب تاريک شد چون جان بدمهر
تو گفتى دود و قير اندود بر چهر
هوا از قعر دريا تيره تر شد
فلک چون قعر دريا پرگهر شد
برآمد لشکر گردون ز خاور
چنان کامد ز تاريکى سکندر
دليران از کمين بيرون دويدند
چو برگ مورد خنجر برکشيدند
چو سوزان آتش اندر دز فتادند
همه شمشير در مردم نهادند
چو خفته کش پلنگ آيد به بالين
به بالين برادر رفت رامين



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید