کشته شدن شاه موبد بر دست گراز

غزلستان :: فخرالدین اسعد گرگانی :: ویس و رامین

افزودن به مورد علاقه ها
جهان را گرچه بسيار آزماييم
نهفته بند رازش چون گشاييم
نهانى نيست از بندش نهانتر
نه چيزى از قضاى او روانتر
جهان خوابست و ما در وى خياليم
چرا چندين درو ماندن سگاليم
نه باشد حال او را پايدارى
نه طبعش را هميشه سازگارى
نه گاه مهر نيک از بد بداند
نه مهر کس به سر بردن تواند
چه آن کز وى نيوشد مهربانى
چه آن کز کور جويد ديدبانى
نمايد چيزهاى گونه گونه
درونش راست بيرون واشگونه
به کار بلعجب ماند سراسر
درونش ديگر و بيرونش ديگر
به چه ماند به خان کاروان گاه
هميشه کاروانى را برو راه
ز هرگونه سپنجى در وى آيند
وليکن ديرگه در وى نپايند
گهى ماند بدان مرد کمان ور
که باشد پيش او در تير بى مر
به زه کرده همه ساله کمان را
به تاريکى همى اندازد آن را
هر آن تيرى که از دستش رها شد
نداند هيچ چون شد يا کجا شد
زنى پيرست پندارى نکو روى
که در چاه افگند هردم يکى شوى
همى جوييم گنجش را به صدرنج
پس آنگهى نه ما مانيم و نه گنج
سپاهى بينى و شاهى ابر گاه
پس آنگه نه سپه بينى و نه شاه
چو روزى بگذرد بر ما ز گيهان
ز مردم همرهش بينى فراوان
چو او بگذشت روز ديگر آيد
ز ما با او گروهى نو درآيد
مرا بارى به چشم اين بس شگفتست
وزين انديشه ام سودا گرفتست
ندانم چيست اين گشت زمانه
وزو بر جان ما چندين بهانه
جهاندارى شهانشاهى چو موبد
جهان را زو بسى نيک و بسى بد
بدين خواريش باشد روز فرجام
بماند در دل و چشمش همه کام
کجا چون برد لشکرگه به آمل
همه شب خورد با آزادگان مل
مهان را سر به سر خلعت فرستاد
کهان را ساز جنگ و سيم و زر داد
همه شب بود از مى مست و شادان
خمارش بين که چون بد بامدادان
نشسته شاه با گردان کشور
برآمد ناگهان بانگى ز لشکر
ز لشکرگاه شاهنشه کنارى
مگر پيوسته بد با جويبارى
گرازى زان يکى گوشه برون جست
ز تندى همچو پيلى شرزه و مست
گروهى نعره بر رويش گشادند
گروهى در پى او اوفتادند
گراز آشفته شد از بانگ و فرياد
به لشکرگاه شاهنشه درافتاد
شهنشه از سراپرده برآمد
به پشت خنگ چوگانى درآمد
به دست اندر يکى خشت سيه پر
بسى بدخواه را کرده سيه در
چو شير نر بر آن خوگ دژم تاخت
سيه پر خشت پيچان را بينداخت
خطا شد خشت او وان خوگ چون باد
به دست و پاى خنگ شه درافتاد
به تندى زير خنگ اندر بغريد
بزد يشک و زهارش را بدريد
بيفتادند خنگ و شاه با هم
چو بسته گشته چرخ و ماه با هم
هنوز افتاده بد شاه جهانگير
که خوگ او را بزد يشکى روان گير
دريد از ناف او تا زير سينه
دريده گشت جاى مهر و کينه
چراغ مهر شد در دلش مرده
هم ايدون آتش کينه فسرده
سرآمد روزگار شاه شاهان
سيه شد روزگار نيکخواهان
چنان شاهى به چندان کامرانى
نگر تا چون تبه شد رايگانى
جهانا من ز تو ببريد خواهم
فريب تو دگر نشنيد خواهم
چو مهرت با دگرکس آزمودم
ز دل رنگار مهر تو زدودم
ترا با جان ما گويى چه جنگست
ترا از بخت ما گويى چه ننگست
بجاى تو نگويى تا چه کرديم
جز ايدر که دوتا نان تو خورديم
نگر تا هست چون تو هيچ سفله
که يک يک داده بستانى بجمله
کنى ما را همى دوروزه مهمان
پس آنگه جان ما خواهى به تاوان
نه ما گفتيم ما را ميهمان کن
پس آنگه دل چنان بر ما گران کن
چه خواهى بى گناه از ما چه خواهى
که ريزى خون ما بر بيگناهى
ترا گر هست گوهر روشنايى
چرا در کار تاريکى نمايى
چرا چون آسياى گردگردى
بياگنده به آب و باد و گردى
چو بختم را به چاه اندر فگندى
مرا زان چه که تو چونين بلندى
ترا گر جاودان بينم همينى
همين چرخى همين آب و زمينى
همين کوهى همين دريا و بيشه
همين زشتيت کار و خو هميشه
هر آن مردم که خوى تو بداند
ترا جز سفله و ناکس نخواند
خداوند ترا دانم ورا نه
به هر حاجت ترا خوانم مرا به
کجا دهر آن نيرزد کس بدانند
و يا خود بر زبان نامش برانند



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید