نشستن موبد در بزم با ويس و رامين و سرود گفتن رامين به حال خود - قسمت دوم

غزلستان :: فخرالدین اسعد گرگانی :: ویس و رامین

افزودن به مورد علاقه ها
نبود او را زيان از برف و باران
که اندر جانش آتش بود سوزان
اگر هر قطره اى صد رود گشتى
از آن آتش يکى اخگر نکشتى
جهان را بود آن شب بيم طوفان
که اشک چشم او شد جفت باران
دل اندر تاب و جان در يوبه جفت
غريوان با دل نالان همى گفت
نگارينا روا دارى بدين سان
تو در خانه من اندر برف و باران
توديگر دوست را در برگرفته
ميان قاقم و سنجاب خفته
من اينجا بى کس و بى يار مانده
دو پاى اندر گل تيمار مانده
تو در خوابى و آگاهى ندارى
که عاشق چون همى گريد بزارى
ببار اى برف بر جان من آتش
که بى دل را همه رنجى بود خوش
گر آهى بر زنم ابرت بسوزد
جهان همواره ز آتش برفروزد
الا اى باد تندى کن زمانى
در آن تندى بهم بر زن جهانى
بجنبان گيسوانش را ز بالين
ز چشمش زاستر کن خواب نوشين
به گوشش درفگن آواز زارم
بگو با وى که من چون دل فگارم
به تنهايى نشسته بر چه حالم
به برف اندر به کام بدسگالم
مگر لختى دلش بر من بسوزد
که بر من خود دل دشمن بسوزد
اگر زين ابر بيرون آيد اختر
به درد من ز من گريد فزونتر
چو ويس آگاه شد از جنبش بام
به گوش آمد مرو را زارى رام
شتاب دوستى در جانش افتاد
همان دم دايه را پيشش فرستاد
همى تا دايه باز آمد چنان بود
که گفتى بى شکيب و بى روان بود
فرود آمد به زودى دايه از بام
ز رامين داشت نزد ويس پيغام
نگارا ماهرويا زود سيرا
به خون عاشقان خوردن دليرا
چرا يکباره بر من چير گشتى
چه خوردى تا ز مهرم سير گشتى
من آنم در وفا و مهربانى
که تو ديدي، چرا پس تو نه آنى
من اندر برف و تو در خز و ديبا
من از تو ناشکيبا تو شکيبا
تو در شادى و من در رنج و تيمار
تو با خوشى و من با درد و آزار
مگر دادارمان قسمت چنين کرد
ترا آسودگى داد و مرا درد
اگر يزدان همه کامى ترا داد
مرا شايد، هميشه همچنين باد
ازو خواهم که هر کامى بيابى
که تو نازک دلى غم برنتابى
مرا بايد هميشه بندگى کرد
مرا بايد هميشه اندهان خورد
تو شادى کن که شادى را سزايى
بران کامت که بر من پادشايى
همى دانى که من چون مستمندم
به دل دربند آن مشکين کمندم
شب تاريک و من بى صبر و بى کام
ز ديده خواب رفته وز دل آرام
چو ديوانه دوان بر بام و ديوار
شده جمله جهان بر چشم من تار
به ديدارت همى اميد دارم
مسوزان اين دل اميدوارم
شب تاريک بر من روز گردان
کنار تو مرا جان بوز گردان
به سرماى چنين سخت جهان سوز
نشايد جز کنار دوست جان بوز
مرا بنماى روى جان فزايت
به من برساى زلف مشک سايت
بر سيمينت بر زرين برم نه
کجا خود سيم و زر هر دو بهم به
دلم در مهر تو گمراه گشتست
به راهم بر فراقت چاه گشتست
به درد من مشو يکباره خرسند
مرا در چاه رنج افتاد مپسند
گر اميدم ز ديدارت ببرى
هم اکنون پرده صبرم بدرى
مزن بر جان من تيغ جفايت
مبر اميدم از مهر و وفايت
که من تا در زمانه زنده باشم
به پيش بندگانت بنده باشم
چو ويس دلبر اين پيغام بشنيد
دلش چون شيره بى آتش بجوشيد
به دايه گفت چار من تو دانى
مرا از دست موبد چون رهانى
کهاو خفتست اگر بيدار گردد
سراسر کار ما دشخوار گردد
اگر تنها درين خانه بماند
شود بيدار و حال من بداند
ترا با وى بيبايد خفت ناچار
برآيينى که خسپد يار با يار
بدو کن پشت و رو از وى بگردان
که او مستست و باشد مست نادان
تن توبر تن من نيک ماند
اگر بپسايدت کى باز داند
بدان مستى و بيهوشى همى کاوست
چگونه باز داند پوست از پوست
بگفت اين و چراغ از خانه برداشت
به چاره دايه را با شوى بگذاشت
به پيش دوست شد سرمست و خرم
به بوسه ريش او را ساخت مرهم
بر آهخت از بر سيمينش سنجاب
بگستردش ميان آن گل و آب
سيه روباهى از بالا برافگند
ز تن جامه ز دل اندوه برکند
گل و نرگس به هم ديدى به نوروز
چنان بودند آن هر دو دل افروز
بسان مشترى پيوسته با ماه
و يا چون دانشى پيوسته با جاه
زمين پر لاله بود از روى ايشان
هوا پر مشک بود از بوى ايشان
برفت ابر و پديد آمد ستاره
همانا شد به بازى شان نظاره
هوا چون آن دو گوهر ديد شهوار
ببرد از شرمشان ابر گهربار
دو عاشق در خوشى همراز گشته
به خوشى هردوان انباز گشته
گهى بودى ز دست ويسه بالين
گهى از دست مهرافزاى رامين
تو گفتى شير و مى بودند در هم
و يا برهم فگنده خز و ملحم
بپيچيده به هم چون مار بر مار
چه خوش باشد که پيچد يار بر يار
لب اندر لب نهاده روى بر روى
نگنجيدى ميان هر دوان موى
همه شب هر دوان در راز بودند
گهى در راز و گه در ناز بودند
هم از بوسه شکر بسيار خوردند
هم از بازى خوشى بسيار کردند
چو از مستى در آمد شاه شاهان
نبود اندر کنارش ماه ماهان
به دست اندام هم بسترش بپسود
به جاى سرو سيمين خشک نى بود
چه مانستى به ويسه دايه پير
کجا باشد کمان ماننده تير
بهدستش دايه بود از ويس ديدار
بلى ديدار باشد ملحم از خار
بجست از خواب شاهنشاه چون ببر
ز خشم دل خروشان گشته چون ابر
گرفته دست آن جادو همى گفت
چه ديوى تو که هستى در برم جفت
ترا اندر کنار من که افگند
مرا با ديو چون افتاد پيوند
بسى از پيشکاران سرايى
چراغ و شمع جست و روشنايى
بسى پرسيد وى را تو کدامى
بگو تا تو چه چيزى و چه نامى
نه دايه هيچ گونه پاسخش داد
نه کس بشنيد چندان بانگ و فرياد
مگر رامين که بود اندر بر يار
بخفته يار او او مانده بيدار
همى بوسيد بيجاده به شکر
همى باريد بر گلنار گوهر
ز بام و روزانديشه همى کرد
که چون بام آيد انده بايدش خورد
سرودى سخت خوش با دل همى گفت
به درد آنکه تنها ماند از جفت
شبا بس خرمي، بس دلفروزى
همه کس را شبى ما را چو روزى
چو هر کس را برآيد روز روشن
ز تاريکى پديد آمد شب من
به نزديک آمد اينک بام شبگير
دلا بپسيچ تا بر دل خورى تير
خوشا کارا که بودى آشنايى
اگر با وى نبودستى جدايى
جهانا جز بدى کردن ندانى
دهى شادى و بازش مى ستانى
گر از نوشم دهى يک بار کامى
به پايانش دهى از زهر جامى
بدا روزا که بود آن روز پيشين
که عشق اندر دل من گشت شيرين
من آنگه کشتى اندر موج بردم
که دل بر هر بدى خرسند کردم
قضاى بد مرا در مهرى افگند
فزون از مهر مام و مهر فرزند
چه در دست اينکه نتوان گفت با کس
کرا گويم که تو فرياد من رس
چو نزديکم همى ترسم ز دورى
چو دورم نيست بر دردم صبورى
نه همچون خويشتن دانم اسيرى
نه جز دادار دانم دستگيرى
خدايا هم تو فرياد دلم رس
که جز تو نيست در گيتى مرا کس
همى ناليد رامين بر دل ريش
به انديشه فزايان انده خويش
ربوده دلبرش را خواب نوشين
پر از گلنار و سنبل کرده بالين
خروش شاه بشنيد از شبستان
شده آگه از آن نيرنگ و دستان
تو گفتى ناگه آتش در دلش ريخت
ز نوشين خواب دلبر را برانگيخت
بدو گفت اى نگارين زود برخيز
ببود آن بد کزو کرديم پرهيز
تو از مستى شدى در خواب نوشين
زهى بيدار و دلخسته به بالين
در آن غم مانده کز تو دور مانم
دلم اميد بگسسته ز جانم
من از يک بد چنين ترسان و لرزان
بدى ديگر پديد آمد بتر زان
خروش و بانگ شه آمد به گوشم
جدا کرد از دلم يکباره هوشم
همى گويد درين ساعت مرا دل
که برکش پاى خود يکباره از گل
فرورو سرش را از تن بينداز
جهان را زين فرو مايه بپرداز
به جان من که خون اين برادر
ز خون گربه اى بر من سبکتر
جوابش داد ويس و گفت مشتاب
بر آتش ريز لختى از خرد آب
چو رنجت را سرآيد روز هنگام
ابى خون خود برآيد مر ترا کام
پس آنگه همچو گورى جسته از شير
ز بام گوشک تازان آمد او زير
نگه کن تا چه نيکو ساخت دستان
ز ناگه رفت پنهان در شبستان
شهنشه بد هنوز از باده سرمست
سمن بر رفت و بر بالينش بنشست
مرو را گفت دستم ريش کردى
ز بس کاو را کشيدى و فشردى
يکى ساعت بگير اين دست ديگر
پس آنگه هر کجا خواهى همى بر
شهنشه چون شنيد آواز بت روى
نبود آگه ز محکم چاره اوى
رها کرد از دو دستش دست دايه
بجست از دام رسوايى بلايه
سمن بر ويس را گفت اى نگارين
چرا بودى همى خاموش چندين
چرا چون خواندمت پاسخ ندادى
دلم بيهوده بر آتش نهادى
چو دايه رسته گشت از دام تيمار
دليرى يافت ويس ماه رخسار
فغان در بست و گفت: اى واى بر من
که هستم سال و مه در دست دشمن
چو مار کج روم گرچه روم راست
نشان رفتنم ناراست پيداست
مبادا هيچ زن را رشک بر شوى
که شوى رشک بر باشد بلاجوى
به بستر خفته ام با شوى خودکام
به رسوايى همى از من برد نام
به پوزش گفت وى را شاه موبد
مکن با من گمان دوستى بد
که تو جانى مرا وز جان فزونى
که جانم را به شادى رهنمونى
ز مستى کردم اين کارى که کردم
چرا مى خوردم و زوبين نخوردم
مرا در بزمگه مى بيش دادى
از آن بيشى بلاى خويش دادى
به نيکى در مبادم زندگانى
اگر من بر تو بد دارم گمانى
بخوهم عذر اگر کردم گناهى
نکو کن عذر چون من عذر خواهى
گناه آيد به نادانى ز مستان
چو عذر آرند ازيشان داد مستان
خرد را مى ببندد چشم را خواب
گنه را عذر شويد جامه را آب
چو شاهنشاه پوزش کرد بسيار
ازو خشنود شد ويس گنهکار
به عشق اندر چنين بسيار باشد
هميشه مرد عاشق خوار باشد
گناه دوست را پوزش نمايد
چو نپذيرد به پوزش در فزايد
بسا آهو که ديدم مرغزارى
خروشان پيش وى شير شکارى
بسا دل سوخته ديدم خداوند
فگنده مهر بنده بر دلش بند
اگر عاشق شود شير دژ آگاه
به عشق اندر شود هم طبع روباه
ز مهر دل شود تيزيش کندى
نيارد کرد با معشوق تندى
هر آن کاو عشق را نيکو نداند
اسير عشق را ديوانه خواند
مکاراد ايچ کس در دل نهالش
که زود آن کشته بار آرد و بالش



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید