در شکايت و حکمت

غزلستان :: خاقانی :: قطعات

افزودن به مورد علاقه ها
همه کارم ز دور آسمانى
چو دور آسمان شد زير و بالا
لبم بى آب چون دندان شانه است
ازين دندان کن آئينه سيما
که اين زنگارى آئينه وش را
چو شانه باز نشناسم سر از پا
دلم مرغى است در قل بسته چون سنگ
چو سيم قل هواللهى مصفا
وگر سنگ آب نطق من پذيرد
بخواند قل هوالله طوطى آسا
مرا گوئى چرا بالا نيائى
که از بالا رسد مردم به بالا
من اينجا همچو سنگ منجنيقم
که پستى قسمتم باشد ز بالا
مرا سر بسته نتوان داشت بر پاى
به پيش راعنا گويان رعنا
مگس ران کردن از شهپر طاوس
عجب زشت است بر طاووس زيبا
اگر شهباز بگريزد چو سيمرغ
ز روى رشک معذور است ازيرا
چرا دارد مگس دستار فوطه
چرا پوشد ملخ رانين ديبا
دل من ديگ سنگين نيست ويحک
که چون بشکست بتوان بست عمدا
بلورين جام را ماند دل من
که چون شد رخنه نپذيرد مداوا
جهان خاقانيا شخصى است بى سر
دو دست آن شخص را امروز و فردا
گر امروزت به دستى جلوه کرده است
کند فردا به ديگر دست رسوا



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید