در مدح خاقان اعظم منوچهر شروان شاه

غزلستان :: خاقانی :: قطعات

افزودن به مورد علاقه ها
ولينعمتم کيست خاقان اعظم
کز انعام حق دعاگو شناسد
محمد خصال است و حسان او من
من او را شناسم مرا او شناسد
منم در سخن مالک الملک معنى
ملک سر اين نکته نيکو شناسد
بلى هر زرى را عيارى است و وزنى
محک داند آن و ترازو شناسد
بيانى که نغز است فرزانه داند
کمانى که سخت است بازو شناسد
جوى دل رفته دار خاقانى
که آب دولت هنوز خواهد بود
فلک از سرخ و زرد و شام و سحر
بر قدت خلعه دوز خواهد بود
حال اگر ز آنچه بود تيره تر است
عاقبت دل فروز خواهد بود
شب نبينى که تيره تر گردد
آن زمانى که روز خواهد بود
چه شد که باديه بربود رنگ خاقانى
که صبح فام شد از راه و شام گون آمد
در آفتاب نبينى که شد اسير کسوف
چو تيغ زنگ زده در ميان خون آمد
ميار طعنه در آن کش سموم باديه سوخت
که آن سفر ز عذاب سقر فزون آمد
مکن به لون سيه ديگ را شکسته، ببين
که از دهان کدام اژدها برون آمد
روزى ميان باديه بر لشکر عجم
دست عرب چو غمزه ترکان سنان کشيد
ديوان ميغ رنگ سنان کش چو آفتاب
کز نوک نيزه شان سرکيوان زيان کشيد
ميغ از هوا به يارى آ ميغ چهرگان
آمد ز برق نيزه آتش فشان کشيد
ما عاجز دو ميغ که بر دامن فلک
قوس قزح علامتى از پرنيان کشيد
من در کمان نظاره که ناگه بريد بخت
چون آب در دويد و چو آتش زبان کشيد
گفتا مترس ازين گره ناخداى ترس
کاينک خداى کعبه بر ايشان کمان کشيد
بر اهل کرم لرز خاقانيا
که بر کيميا مرد لرزان بود
به ميزان همت جهان را بسنج
که همت جهان سنج ميزان بود
عيار لئيمان شناسى بلى
شناسد عيار آنکه وزان بود
وليکن فناى بخيلان مخواه
اگرچه بقاى کرم زان بود
مگو کز چمن نيست بادا غراب
مگر نرخ انجير ارزان بود
تو را از حيات کريمان چه سود
که از مردن بخل ورزان بود
خاقانى اگرچه نيک اهلى
نااهلانت بدى نمايند
نيکان که تو را عيار گيرند
بر دست بدانت بر گرايند
زرى که به آتشت شناسند
مشکى که به سيرت آزمايند
شکست اين دلم نادرست اعتقادى
به سم خار در ديده آرزو زد
خطا کرد پرگار غمزش همانا
که زخمى بر آن سينه نيک خو زد
شنيدى که زنبور کافر بميرد
هر آنگه که نيشى به مردم فرو زد
نه کژدم سر نيش زد عالمى را
که او را وبال آمد آن نيش کو زد
چون گشايند اهل همت دست خود
کهتران را پاى بست خود کنند
راد مردان غافلان عهد را
ازشراب جود مست خود کنند
سربلندان چون به مخدومى رسند
خادمى را خاک پست خود کنند
مهتران چون خوان احسان افکنند
کهتران را هم نشست خود کنند
گر عمامه ديگرى بندد رواست
ليکن استنجا به دست خود کنند
تا تو ناز فروتران نکشى
مرا تو را لاف برترى نرسد
چون کسى زير بار بر تو نيست
بر سر اوت سرورى نرسد
ور عطا بخشى ور زنى بر سر
هم تو را بر سران سرى نرسد
خاقانيا به بغداد اهل وفا چه جوئى
کز شهر قلب کاران اين کيميا نخيزد
گر خون اهل عالم ريزند دجله دجله
يک قطره اشک رحمت از چشم کس نريزد
رشته کژ داشتى در سر مگر خاقانيا
گر زمانه پاى بندت ساخت ويحک داد بود
از سرت بيرون کشيد آن رشته در پايت ببست
چون فرو ديدى نه رشته کآهن و پولاد بود
شب که مثال مه ذى الحجه ديد
صورت طغراش ز مه برکشيد
تا نهم ماه به طغراى ماه
حاج توانند به موقف رسد
چشم فلک بود مگر آفتاب
ماه نوش ابرو و کس مى نديد
چشم پديد آمده پنهان بماند
ابروى پنهان شده آمد پديد
دلت خاقانيا زخم فلک راست
که آن چوگان جز اين گويى ندارد
ز جيب مه قواره ات زيبد از سحر
که بابل چون تو جادويى ندارد
ازين هر هفت کرده هفت دختر
چو طبعت چرخ بانويى ندارد
خرد بوسد سر کلکت که چون او
عرابى نطق هندويى ندارد
به شروان گر کرم رنگى نمى داشت
به باب الباب هم بويى ندارد
به دامن گرچه دريا دارد اما
گريبانش نم جويى ندارد
چو کشتى شو عنان از پاردم ساز
ازين دريا که لولويى ندارد
ندارد موکبى کايام در وى
رديف هر سگ آهويى ندارد
نگوئى کز چه معنى بشکنندت
که شمک آهو آهويى ندارد
شب نباشد که آه خاقانى
فلک چنبرى نمى شکند
گرچه ار روزگار زاده است او
روزگارش به کينه مى شکند
آبگينه ز سنگ مى زايد
ليک سنگ آبگينه مى شکند
جفاست از تو جواب سؤال خاقانى
سؤال را ز تو تا کى جواب باشد سرد
جواب سرد فرستى شفاى دل ندهد
شفا چگونه دهد چون گلاب باشد سرد؟
خاقانى را مپرس کز غم
ايام چگونه مى گذارد
وامى که ازين دو رنگ برداشت
از کيسه عمر مى گذارد
جوجو ستد آنچه دادش ايام
خرمن خرمن همى سپارد
نى در بن ناخنش زد اندوه
تا نيشکر طرب نگارد
چون دل نبود طرب که جويد؟
چون ناخن نيست سر چه خارد
خوناب جگر خورد چه سود است
چون غصه دل نمى گوارد
با اين همه از سرشک بر رخ
لله الحمد، مى نگارد
خاقانيا ز عارضه درد دل منال
کز ناله هيچ درد نشان بهى نديد
بيمار روزگار هم از اهل روزگار
روى بهى نديد که جز روبهى نديد
آسمان داند که گاه نظم و نثر
بر زمين چون من مبرز کس نديد
در بيانم آب و در فکر آتش است
آبى از آتش مطرز کس نديد
ز آتش موسى برآرم آب خضر
ز آدمى اين سحر و معجز کس نديد
از دو ديوانم به تازى و درى
يک هجا و فحش هرگز کس نديد
مرا اگر تو ندانى عطاردم داند
که من کيم ز سر کلک من چه کار آيد
هزار سال بماند که تا به باغ هنر
ز شاخ دانش چون من گلى به بار آرد
به هر قران و به هر دو چون منى نبود
ز روزگار چو من کس به روزگار آيد



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید