در هجو رشيد وطواط

غزلستان :: خاقانی :: قطعات

افزودن به مورد علاقه ها
اى بلخيک سقط چه فرستى به شهر ما
چندين سقاطه هوس افزاى عقل کاه
آئى چو سير کوبه رازى به بانگ و نيست
جز بر دو گوپيازه بلخيت دستگاه
ديگ هوس مپز که چو خوان مسيح هست
کس گوپيازه تو نيارد به خوان شاه
بد نثرى و رسائل من ديده چند وقت
کژ نظمى و قصائد من خوانده چندگاه
زرنيخ زرد و نيل کبود تورا ببرد
گوگرد سرخ و مشک سياه من آب و جاه
آرى در آن، دکان که مسيح است رنگرز
زرنيخ و نيل را نتوان داشت پيش گاه
سحر زبان سامرى آساى من بخوان
وحى ضمير موسوى اعجاز من بخواه
عقدى ببند ازين گهر آفتاب کان
درى بدزد ازين صدف آسمان شناه
موى تو چون لعاب گوزنان شده سپيد
ديوانت همچو چشم غزالان شده سياه
بارى ازين سپيد و سياه اعتبار گير
يا در سيه سپيد شب و روز کن نگاه
پس . . . نه اى و گرچه چو . . . کلاه دار
کز دست جهل تو به در . . . نهم کلاه
خاقانى و حقايق طبع تو و مجاز
اينجا مسيح و طوبى و آنجا خر و گياه
آبم ببرد بخت، بس اى خفته بخت بخ
نانم نداد چرخ، زهى سفله چرخ زه
در خواب رفته بختم و بيدار مانده چشم
لا الطرف لى ينام ولاالجد ينتبه
چون ماه چار هفته شد ستم به هفت حال
حالى چنان که ليس على الخلق يشتبه
دل چون قلم در آتش و تن کاغذ اندر آب
فالنار احرقته و الماء حل به
ايام دمنه طبع و مرا طالع است اسد
من پاى در گل از غم و حسرت چو شتربه
از کيسه کسان منم آزاد دل که آز
آزاد را چو کيسه گلو درکشد بزه
خشنودم از خداى بدين نيتى که هست
از صد هزار گنج روان گنج فقر به
چون جان صبر در تن همت نماند نيست
گو قالب نياز ممان هرگز و مزه
دولت به من نمى دهد از گوسفند چرخ
از بهر درد دنبه و بهر چراغ په
الحق غريب عهدم و از قائلان فزون
هرچند کاهل عهد کهان را کنند مه
بيمار جان رميده برون آمدم ز رى
شاخ حيات سوخته و برگ راه نه
شب تا به چاشت راه روم پس به گرمگاه
بر هر در دهى طلبم منزل نزه
بيمارى گران و به شب راندن سبک
روز آب چون به من نرسد زان خران ده
از بيم تيغ خور سفرم هست بعد از آنک
روز افکند کلاه و زند شب قبا زره
بر ره چو اسب سايه کند گويدم غلام
کاين سايه فرش توست فرود آى و سربنه
از تب چو تار موى مرا رشته حيات
و آن موى همچو رشته تب بر به صد گره
غايب شد از نتيجه جانم ميان راه
يک عيبه نظم و نثر که از صد خزينه به
يارب چو فضل کردى و جان باز داديم
رحمى بکن نتيجه جان نيز باز ده
ديده از کار جهان دربسته به
راه همت زين و آن دربسته به
دوستان از هفت دشمن بدترند
هفت در بر دوستان دربسته به
دل گران بيماريى دارد ز غم
روزن چشم از جهان دربسته به
پشت دست از غم به دندان مى خورم
از چنين خوردن دهان دربسته به
چون به صد جان يک دلى نتوان خريد
دل فروشان را دکان دربسته به
منقطع شد کاروان مردمى
ديدهاى ديده بان دربسته به
خاک بيزان هوس بى روزى اند
چشم دل زين خاکدان دربسته به
از زبان در سر شدى خاقانيا
تا بماند سر، زبان دربسته به
راز دارم مرا ز دست مده
بى خودان را به خودپرست مده
نجده ساز از دل شکسته دلان
اين چنين نجده را شکست مده
شست تو همت است و صيد تو مال
صيد بدهى رواست، شست مده
مهره مار بهر مار زده است
به کسى کز گزند رست مده
عافيت کيمياست دولت خاک
کيميا را به خاک پست مده
گنج معنى توراست خاقانى
شو کليدش به هرکه هست مده
پايگه يافتي، به پاى مزن
دستگه يافتى ز دست مده
ميده تنها توراست تنها خور
به سگان ده، به هم نشست مده
شمع غيبى به پيش کور مسوز
تيغ عقلى به دست مست مده
زهر است مرا غذاى هر روزه
زين کاسه سرنگون پيروزه
وز دهر سياه کاسه در کاسم
صد ساله غم است شرب يک روزه
دهر است کمينه کاسه گردانى
از کيسه او خطاست دريوزه
در کوزه نگر به شکل مستسقى
مستسقى را چه راحت از کوزه
از چرخ طمع ببر که شيران را
دريوزه نشايد از در يوزه
خاقانى صبح خيز، هر شامى
نگشايد جز به خون دل روزه
بر تن ز سرشک جامه عيدى
در ماتم دوستان دل سوزه



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید