در حماسه و مدح خود

غزلستان :: خاقانی :: قطعات

افزودن به مورد علاقه ها
شاعر مفلق منم، خوان معانى مراست
ريزه خور خوان من عنصرى و رودکى
زنده چو نفس حکيم نام من از تازگى
گشته چو مال کريم حرص من از اندکى
قالت من نيم روز، حالت من نيم شب
تيغ کشد هندوى تير زند ناوکى
در بر اين پيرزن هيچ جوان مرد نيست
خلق همه کودکند من نکنم کودکى
بلبل خردم که خورد بس کندم کرمکى
کرم قزم در هنر زان نکنم کرمکى
بوم چنان سربزرگ از همه مرغان کم است
وز همه باز است بيش با همه سر کوچکى
تا کى گوئى چو گل دارم ياقوت و زر
من چو صبا بگذرم تا تو چو گل بترکى
عذر نهم گرنه اى خوش سخن و راست بين
حنظل و آنگه خوشي؟ احوال و آنگه يکي؟
بخت کيان مانک است سعد فلک مانکى است
من ز پى فال سعد مانکيم مانکى
اينت على رايتى قاتل هر خارجى
وينت قباد آيتى قامع هر مزدکى
جعفر صادق به قول جعفر برمک به جود
با هنر هاشمى با کرم برمکى
دى شبانگه به غلط تا به لب دجله شدم
باجگه ديدم و نظاره بتان حرمى
بر لب دجله ز بس نوش لب نوش لبان
غنچه غنچه شده چون پشت فلک روى زمى
نازنينان عرب ديدم و رندان عجم
تشنه دل ز آرزو و غرقه تن از محتشمى
پيرى از دور بيامد عجمى زاد و غريب
چشم پوشيده و نالان ز برهنه قدمى
دهنش خشک و شکفته رخش از ابر مژه
جگرش گرم و فسرده تنش از سرد دمى
تشنگى بايه برده به لب دجله فتاد
سست تن مانده و از سست تنى سخت غمى
آب برداشتن از دجله مگر زور نداشت
که نوان بود ز لرزان تنى و پشت خمى
شربتى آب طلب کرد ز ملاحى و گفت
هات يا شيخ ذهيبا حرمى الرقم
پير گفت اى فتى آن زر که ندارم چه دهم
گفت: اخسا قطع الله يمين العجمى
آبى از دجله چوبينم که به پيرى ندهند
من ز بغداد چه گويم صفت بى کرمى
بى درم لاف ز بغداد مزن خاقانى
گر چه امروز به ميزان سخن يک درمى
خاقانيا فرو خوان اسرار آفرينش
از نقش هر جمادى کورا روان نبينى
از خوار داشت منگر در ذات هيچ چيزى
کآنجا دلى است گويا کورا زبان نبينى
در هر دلى است دردى در هر گلى است وردى
زنهار تا به خوارى در اين و آن نبينى



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید