در مرثيه اهل بيت خود

غزلستان :: خاقانی :: قطعات

افزودن به مورد علاقه ها
چشمه خون ز دلم شيفته تر کس را نى
خون شو اى چشم که اين سوز جگر کس را نى
تنم از اشک به زر رشته خونين ماند
هيچ زر رشته ازين تافته تر کس را نى
هيچ کس عمر گرامى نفروشد به عدم
سر اين بيع مرا هست اگر کس را نى
درد دل بر که کنم عرضه که درمان دلم
کيميائى است کز او هيچ اثر کس را نى
آن جگر تر کن من کو که ز ناديدن او
خشک آخورتر ازين ديده تر کس را نى
غم او بر دل من پرده زنگارى بست
کس چو داند که بر اين پرده گذر کس را نى
آه و دردا که چراغ من تاريک بمرد
باورم کن که ازين درد بتر کس را نى
غلطم من که چراغى همه کس را ميرد
ليک خورشيد مرا مرد و دگر کس را نى
دل خاقانى ازين درد درون پوست بسوخت
وز برون غرقه خون گشت خبر کس را نى
نيست در موکب جهان مردى
نيست بر گلبن فلک وردى
پدر مکرمت ز مادر دهر
فرد مانده است، بى نوا فردى
رصد روز و شب چه مى بايد
که ندارد ره کرم گردى
چيست از سرد و گرم خوان فلک
جز دو نان اين سپيد و آن زردى
درد بخل است جان عالم را
الامان يارب از چنين دردى
من که خاقانيم ز خوان فلک
دست شستم که نيست پس خوردى
ناجوان مردم ار جهان خواهم
که ندارد جهان جوان مردى
همتم رستمى است کز سر دست
ديو آز افکند به ناوردى
خواجه اى وعده نوالم داد
بر زبان عزيزتر مردى
گفتم آن مرد را که به دلت
بپذيرم يکى ره آوردى
که بسا مخلصا که شربت زهر
نوش کرد از براى هم دردى
خواجه وعده وفا نکرد و وفا
کى کند هيچ بخل پروردى
گرچه او سرد کرد خاطر من
گرم شد هم نگفتنش سردى
دل که آزرد اگر بدانستى
کو کسى نيست هم نيازردى
دير دانست دل که او کس نيست
ورنه از نيست ياد چون کردى



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید