در مرثيه سلطان شرق

غزلستان :: خاقانی :: قطعات

افزودن به مورد علاقه ها
گويند کز تبى ملک الشرق درگذشت
اى قهر زهردار الهى چنين کنى
مرگ از سر جوان جهان جوى تاج برد
اى مرگ ناگهان تو تباهى چنين کنى
شاهى خداى راست که حکم اين چنين کند
او را بدو نمود که شاهى چنين کنى
خاقانى است بلبل عنقا سخن ولى
عنقاست کبک هم صفت اوش چون نهى
خاقانيا زمانه تو را پند مى دهد
پندار چه تلخ هست کم از نوش چون نهى
بر خازنان فکر مبارش ز راه گوش
چون موم خازنانش پس گوش چون نهى
پاکا ملکا قد فلک را
جز بهر سجود خم نکردى
جلاب خواص درد سر را
الا به سپيده دم نکردى
بر من که پرستشت نکردم
در ناکردن ستم نکردى
آن چيست که از بدى نکردم
وآن چيست که از کرم نکردى
گفتى که کنم جزاى جرمت
چون وقت رسيد هم نکردى
خاقانى را که مرغ عشق است
جز نامزد حرم نکردى
اى بزم تو فروخته رايات خرمى
در شان عهدت آمده آيات محکمى
از غايت احاطت و از قوت و شرف
هم جرم آفتابى و هم چرخ اعظمى
وقت است کز براى هلاک مخالفان
افلاک را کنى به سياست معلمى
بر آسمان فتح خرامى چو آفتاب
از برج خرمى به سوى چرخ خرمى
گفتى که سپاس کس مبر بيش
کز دهر به بخت نيک زادى
آرى منم از دعاى پيران
خورده بر کشت زار شادى
باقى شدم از هدايت عم
کاموخت مرا ملک نهادى
عم کرد مرا دعا گه نزغ
گفت افضل شرق و غرب بادى
باور نکردمى که رسد کوه سوى کوه
مردم رسد به مردم، باور بکردمى
کوهى بد اين تنم که بدو کوه غم رسيد
من مردمم چرا نرسيدم به مردمي؟
تو همه کاخ طرب سازى و خاقانى را
در همه تبريز اندهکده اى بينم جاى
او بدين يک دره خويش تکلف نکند
تو بدين ششدره خويش تفاخر منماى
ماه در هفت فلک خانه يکى دارد و بس
زحل نحس ز من راست به يک جا دو سراى
اگر معزى و جاحظ به روزگار منندى
به نظم و نثر همانا که پيش کار منندى
ز بورشيد و ز عبدک مثل زنند به شروان
وگر به دور منندى دوات دار منندى
به زور و زر نفريبم چو زور و زر وزيران
که فخر زور و زرستى گر اختيار منندى
بر آسمان وزارت گر انجم هنرستى
وزارت و هنر امروز در شمار منندى
مدح کريمان کنم، چرا نکنم ليک
قدح لئيمان مرا شعار نيابى
در همه ديوان من دو هجو نبينى
در همه گلزار خلد خار نيابى
خاقانيا ز خدمت شاهان کران طلب
تا از ميان موج سياست برون شوى
چون جام و مى قبول و رد خسروان مباش
کآب فسرده آئى و درياى خون شوى
از قرب و بعدشان که چو خورشيد قاهرند
چون ماه گه کم آئى و گاهى فزون شوى
در يک شب از قبول و ز رد چون بنات نعش
گه سرفراز گردى و گاهى نگون شوى
رو که سوى راستى بسيج ندارى
مايه بجز طبع پيچ پيچ ندارى
دايم پنداشتى که دارى چيزى
هيچ ندارى خبر که هيچ ندارى
تا کى گوئى که بوده ام به بسيجات
کانچه بود در پس بسيج ندارى
خاطر خاقانى از بسيج ببردى
ز آنکه دل مردمى بسيج ندارى
صانعا شکر تو واجب شمرم
که وجود همه ممکن تو کنى
کائنا من کان خاک در توست
که زخاک اين همه کائن تو کنى
گرچه از وجه عدم عين وجود
نتوان کرد وليکن تو کنى
دل خاقانى اگر کوه غم است
هم در آن کوه معاون تو کنى
تو خزائن نهى اندر نفسش
وز صفا مهر خزائن تو کنى
گر حسودانش مساوى گويند
آن مساويش محاسن تو کنى
امن و بيم از تو همى دارد و بس
که تو سوزانى و ساکن تو کنى
ور ره امن تو پيش آرى هم
در ره بيم هم ايمن تو کنى
طاعنان خسته دلش مى دارند
خار در ديده طاعن تو کنى
تاج بر فرق محمد تو نهى
خاک بر تارک کاهن تو کنى
پسر، خاندان را بود خانه دار
چون جان پدر شد به ديگر سراى
اگر شير برجا نماند رواست
ولى عطسه شير ماند بجاى
برون بيشه را شير به ميزبان
درون خانه را گربه به کدخداى
جهان را بنگزيرد از گربه ليک
گزيرد ز شير نبرد آزماى
که در خانه آواز يک گربه به
که ده غرش شير دندان نماى
که ده چار ديوار گردد خراب
ز دندان يک موش آفت فزاى
نه پرويز پرداخت لنگر برى
چو از خشم بهرام بد کرد راى
کيست ز اهل زمانه خاقانى
که تو اهل وفاش پندارى
دوستى کز سر غرض شد دوست
هان و هان تاش دوست نشمارى
خواجه گويد که دوست دار توام
پاسخش ده که دوست چون دارى
تا عزيزم مرا عزيز کنى
چون شد خوار خوار انگارى
يا بلندم کنى گه پستى
يا عزيزم کنى گه خوارى
با من اين دوستى به شرطى کن
کاخر آن شرط را بجاى آرى
کان خطائى که حق ز من بيند
گر تو بينى ز من نيازارى
ور شود خصم من زبردستى
زير پاى بلام مگذارى
صبح کرم و وفا فرو شد
خاقانى ازين دو جنس کم جوى
پاى طلب از کرم فرو بند
دست از صفت وفا فرو شوى
شو تعزيت کرم همى دار
رو مرثيه وفا همى گوى



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید