غزلستان
فال حافظ
جستجو
پربینندهترینها
ورود
مشاهده در یوتیوب
برای دریافت فال حافظ عضو کانال یوتیوب ما شوید
«پیکان» در غزلستان
سعدی شیرازی
«پیکان» در غزلیات سعدی شیرازی
سروبالای کمان ابرو اگر تیر زند
عاشق آنست که بر دیده نهد پیکان را
هر کو نظری دارد با یار کمان ابرو
باید که سپر باشد پیش همه پیکان ها
هر دم کمند زلفت صیدی دگر بگیرد
پیکان غمزه در دل ز ابروی چون کمانت
هر که دانست که منزلگه معشوق کجاست
مدعی باشد اگر بر سر پیکان نرود
برو ای سپر ز پیشم که به جان رسید پیکان
بگذار تا ببینم که که می زند به تیرم
خواهی که دل به کس ندهی دیده ها بدوز
پیکان چرخ را سپری باشد آهنی
بر سر عشاق طوفان گو ببار
در ره مشتاق پیکان گو بروی
فردوسی
«پیکان» در شاهنامه فردوسی
که من دست را خیره بر جان زنم
برین خسته دل تیز پیکان زنم
کمان کیانی گرفتم به چنگ
به پیکان پولاد و تیر خدنگ
یکی تیر الماس پیکان خدنگ
به چرخ اندرون راندم بیدرنگ
ز پیکان تیرآتشی برفروخت
بدو خاک و خاشاک و هیزم بسوخت
بفرمود تا رفت پیشش دبیر
سر خامه را کرد پیکان تیر
چو سه ساله شد زخم چوگان گرفت
به پنجم دل تیر و پیکان گرفت
بران چار چوبین و ز آهن سپر
گذر کرد پیکان آن نامور
ابی پر و پیکان یکی تیر کرد
به دشت اندر آهنگ نخچیر کرد
ز دیوان بسی شد به پیکان هلاک
بسی زهره کفته فتاده به خاک
ز پولاد پیکان و پر عقاب
سپر کرد بر پیش روی آفتاب
چو ابر بهاران بغرید سخت
فرو ریخت پیکان چو برگ درخت
گرفته کمان کیانی به چنگ
یکی تیر پولاد پیکان خدنگ
ز پیکان پولاد گشتند سست
نیامد یکی پیش او تن درست
ازو در بخندید و گفت ای شگفت
به پیکان بدوزم من او را دو کفت
بدو گفت با آهن از آبگیر
نیابد گذر پر و پیکان تیر
که گر من ز پیکان اسفندیار
شبی را سرآرم بدین روزگار
گذر کرد پر خستگیها بر آب
ازان زخم پیکان شده پرشتاب
برآمد چنان خسته زان آبگیر
سراسر تنش پر ز پیکان تیر
ز پیکان همی آتش افروختند
به بر بر زره را همی دوختند
چرا گم شد آن نیروی پیل مست
ز پیکان چرا پیل جنگی بخست
برون کرد پیکان شش از گردنش
نبد خسته گر بسته جایی تنش
بر آتش مرین چوب را راست کن
نگه کن یکی نغز پیکان کهن
بنه پر و پیکان و برو بر نشان
نمودم ترا از گزندش نشان
یکی تیز پیکان بدو در نشاند
چپ و راست پرها بروبر نشاند
همان رخش گویی که بیجان شدست
ز پیکان تنش زار و بیجان شدست
ازو چار پیکان به بیرون کشید
به منقار از ان خستگی خون کشید
همان بارکش رخش زیراندرش
ز پیکان نبود ایچ پیدا برش
ببینی کنون تیر گشتاسپی
دل شیر و پیکان لهراسپی
چه گفت آن جهاندیده دهقان پیر
که نگریزد از مرگ پیکان تیر
کنون گنج تاراج و دستان اسیر
پسر زار کشته به پیکان تیر
که یزدان ترا مزد نیکان دهاد
بداندیش را درد پیکان دهاد
بزد بر سرون یکی گور نر
گذر کرد بر گور پیکان و پر
دو پیکان به ترکش یکی تیر داشت
به دشت اندر از بهر نخچیر داشت
به تیر دو پیکان ز سر برگرفت
کنیزک بدو ماند اندر شگفت
دو پیکان به جای سرو در سرش
به خون اندرون لعل گشته برش
سر و گوش و پایش به پیکان بدوخت
بدان آهو آزاده را دل بسوخت
به پیکان سر و پای و گوشش بدوز
چو خواهی که خوانمت گیتی فروز
همی مو شکافی به پیکان تیر
همی آب گردد ز داد تو شیر
بزد تیر بر پشت آن گور نر
گذر کرد بر گور پیکان و پر
بزد تیر بر سینهی شیر چاک
گذر کرد تا پر و پیکان به خاک
چنین گفت کان تیر بیپر بود
نبد تیز پیکان او کر بود
بدو گفت بهرام کاین هر دو شیر
تبه شد به پیکان مرد دلیر
که کس پر و پیکان تیرش ندید
به بالای آن گور شد ناپدید
سر مهتران جهان زیر اوست
فلک زیر پیکان و شمشیر اوست
به پولاد پیکان دهانش بدوخت
همی خار زان زهر او برفروخت
چه افسر نهی بر سرت بر چه ترگ
بدو بگذرد زخم پیکان مرگ
ز پیکان وز میخ گرد اندرش
هم از بند آهن نهفته سرش
بزد ناگهان بر کمرگاه شاه
بکژ اندر آویخت پیکان به راه
یکی بنده چون زخم پیکان بدید
بیامد ز دیباش بیرون کشید
چو فردا بیایی بدین بارگاه
همیدار پیکان ما را نگاه
چو بشنید بهرام شد تیز چنگ
یکی تیر پولاد پیکان خدنگ
شب تیره فرمود تا شد دبیر
سرخامه را کرد پیکان تیر
به پیکان دل هر دو دانا بخست
به سر بر زدند آن زمان هر دو دست
چو بشنید ز ایشان ز ترکش نخست
یکی تیر پولاد پیکان بجست
مرا تیز پیکان آهن گذار
همی بر برهنه نیاید به کار
که یزدان و را جای نیکان دهاد
سیه زاغ را درد پیکان دهاد