شماره ٧١: جانا، به پرسش ياد کن روزى من گم بوده را

غزلستان :: امير خسرو دهلوی :: غزليات - بخش اول

افزودن به مورد علاقه ها
جانا، به پرسش ياد کن روزى من گم بوده را
آخر به رحمت باز کن آن چشم خواب آلوده را
ناخوانده سويت آمدم، ناگفته رفتى از برم
يعنى سياست اين بود فرمان نافرموده را
رفتى همانا وه که من زنده بمانم در غمت
يارب، کجا يابم دگر آن صبر وقتى بوده را
باز آى و بنشين ساعتي، آخر چه کم خواهد شدن
گر شاد گردانى دمى ياران غم فرموده را
کشتى مرا و نيستم غم جز غم ناديدنت
گر مى توانى باز بخش اين جان نابخشوده را
ناصح به ترک گلرخان تا چند پندم مى دهى
چون خارخارم به نشد، بگذار اين بيهوده را
پيموده ساقى در قدح بيهوشى عشاق را
گويى فزون با بنده داد آن ساغر پيموده را
دستى بسودم بر لبت، تلخى بگفتى چيست اين؟
کز زهر دادى چاشنى چندين نبات سوده را
سوداى خسرو هر شبى پايان ندارد هيچ گه
آخر گره بر زن يکى آن جعد ناپيموده را



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید