شماره ٩٥: شب به روز آمد بسى کز دل نهادى ياد را

غزلستان :: امير خسرو دهلوی :: غزليات - بخش اول

افزودن به مورد علاقه ها
شب به روز آمد بسى کز دل نهادى ياد را
جان ز تن آمد برون بويى ندادى باد را
سر به ديوار سرايت مى زنم تا بنگرى
زانکه با باز شکارى خوش بود صياد را
بازوى هجرت قوى در کشتن بيچارگان
چون قصاص افزون فتد عادت شود جلاد را
جان به فريادم برآمد، ليک صد جان آرزو
بشنوى و راه ندهى سوى جان فرياد را
اى که مى گويى که وقتى لوح صبرت باد برد
سالها شد تا فرامش کرده ام آن ياد را
اين همه خونابه کاشامم همى زين روز بد
بهترين روزى خلل اندازد اين بنياد را
چند گريم چون سيه رويى عشقم از قضاست
آب کى شستن تواند داغ مادرزاد را
تا به سوى گفت شيرين ست، دل خارا و کوه
کندن از ناخن چو گل چيدن بود فرهاد را
نوک مژگان تو در دل ماند خسرو را چنانک
در رگ بيمار نشتر بشکند فصاد را



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید