اى بى تو گلهاى چمن شسته به خون رخسارها
خار است بى رخسار تو در ديده گلزارها
شد پوستم بر استخوان چون چنگ خشک و از فغان
رگها نگر اينک بر آن افتاده همچون تارها
تا آفتاب و روى مه ديدند آن زلف سيه
در کوى او رو همچو که مانده ست بر ديوارها
هر گه که چوگان بازد او، بازم به راهش سر چو گو
آري، مرا در عشق او باشد ازين سر کارها
تا چند چشم پر زنم در عشق خون بارم ز غم
آري، که از غم شسته ام من دست ازين خون بارها
پيکان که بودى در درون با تير خود کردى برون
خرسندييى دارم کنون در را بدان زنگارها
از ديده اشک من روان، آن سرو دلجوى کسان
خسرو چو بلبل در فغان او همنشين با خارها