شماره ٢٠٩: بى رخت از پا فتادم، بى لبت رفتم ز دست

غزلستان :: امير خسرو دهلوی :: غزليات - بخش اول

افزودن به مورد علاقه ها
بى رخت از پا فتادم، بى لبت رفتم ز دست
قدر گل بلبل شناسد، قدر باده مى پرست
زاهد، از بدناميم ديگر مترسان، زانکه من
گر برآرم نام نيکو، پيش بدنامان بد است
آشنايى در وجود جوهر فردم نماند
مشکل ما هست اکنون زان دهان نيست هست
سوى چشمانش مبينيد، اى رقيبان، زينهار
غارت دين مى کنند آن کافر نيم مست
حلقه هاى زلف ترکان بوالعجب دام بلاست
هر که افتاد اندر آن دام از گرفتارى برست
در ميان ما و تو حايل نباشد بحر و کوه
رهروان را کى بود انديشه از بالا و پست
از وجود خاکى من گر چه گردى خاسته ست
عاقبت خواهد به آب ديده در کويت نشست
گر به قدت سرفرازى مى کند طوبى به خلد
روز حشر از رشک خواهم شاخ هاى او شکست
همچو خسرو کى رهد از بند خويش و هر دو کون
هر که دل در حلقه زنجير گيسويى نبست



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید