شماره ٢١٠: بس که زلف سرکشت در کار دلها در نشست

غزلستان :: امير خسرو دهلوی :: غزليات - بخش اول

افزودن به مورد علاقه ها
بس که زلف سرکشت در کار دلها در نشست
هيچ کس در شهر از اين سوداى بى پايان نرست
عاشقان گشته به راحت خاک و من در غيرتم
کان غبار غير بر دامان تو خواهد نشست
تو سنت در سينه من نعل در آتش نهاد
هست از آنجا آتشى کز نعل يکران تو جست
سوختى جان مرا و حال من پرسى که چيست
اى عفاک الله، چه گويم جان من هست، آن چه هست
آبروى من که رفت از تو، اگر خون ريزيم
هم به آب روى پاکان که نشويم از تو دست
صد هزار امضاى دستور خرد را محو کرد
زلف تو، گر عامل دلهاست يا خوان شکست
من ز خوان خود خراب و در کمين جان خيال
دزد کرد آن گرد کالا، باده نوش افتاده مست
وه که کينش بود با خسرو که از خونش بگشت
وز پى دشوارى جان کندنش از غمزه خست



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید