نيست دلى کاندرو داغ جفاى تو نيست
کيست که اندر سرش باد هواى تو نيست
دل که ز جان خواسته ست بهر تو بيگانه وار
با همه مردانگى مرد جفاى تو نيست
خشم کنى بى گناه، بر شکنى بى سبب
کورى بخت منست، ورنه خطاى تو نيست
بر در تو هر کسى خاص شد، الا که من
هيچ کسان را مگر ره به سراى تو نيست
صبر به اميد وصل بر در دل شسته بود
هجر درون رفت و گفت، خيز که جاى تو نيست
گفتي، اگر مى خري، نقد حياتم بهاست
گر همه تا محشر است نيم بهاى تو نيست
خسرو اگر سوخته ست، نى ز پى ديگرى ست
سوخته تر باد ازين، گر ز براى تو نيست