شب فراق سياه و مرا سياه تر است
که شام تا سحرم زلف يار در نظر است
چگونه تيره نباشد رخم که شمع مراد
نمى فروزد ازين آتشى که در جگر است
مگو که چند شوى بى خبر ز مستى عشق
کسى که مستيش از عشق نيست بى خبر است
هر آن بلا که رسد از بدان رسد همه را
ز نيکوانست مرا هر بلا که گرد سر است
نفير و ناله خلق از جفاى خار بود
اگر ز بلبل پرسى جفاى گل بتر است
به تشنگى بيابان عشق شد معلوم
که سايه شين سلامت نه مرد اين سفر است
به پاى بوس هوس بردنم فضول بود
همين بس است که بالينم آستان در است
مگو که گر بکشد عشق مات، عيب مگير
چه جاى عيب که خود عشق را همين هنر است
تو مست بودى و خسرو خراب تو سحرى
گذشت عمر و هنوزم خمار آن سحر است