شماره ٣٤١: بيا که بى تو دل خسته غرق خوناب ست

غزلستان :: امير خسرو دهلوی :: غزليات - بخش اول

افزودن به مورد علاقه ها
بيا که بى تو دل خسته غرق خوناب ست
مرا نه طاقت صبر و نه زهره خواب ست
شب اميد مرا روز روشنايى نيست
جز از رخ تو که در تيره شب چو مهتاب ست
يکى ببين که دل من چگونه مى سوزد
درون زلف تو گويى که کرم شب تاب ست
دو چشم تو که همى کعبتين غلطان است
مقامرست، ولى معتکف به محراب ست
ز جور چشم تو تن در دهم به بيمارى
چو نقد عافيت اندر زمانه ناياب ست
رخ چو آب حيات تو آب بنده بريخت
هنوز دوستى بنده هم بر آن آب ست
گر آب ديده کنم، طعنه هاى سخت مزن
که همچو خشت زدن در ميانه آب ست
حکايت من و تو پوست باز کرد ز من
مگر شنو مثل گوسفند و قصاب ست
تو قلب مى زنى و بد نگويدت خسرو
چو نيست آن ز تو، اين از سپهر قلاب ست



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید