تن پاکت که زير پيرهن است
وحده لاشريک له، چه تن است
هست پيراهنت چو قطره آب
که تنک گشته بر گل و سمن است
با خودم کش درون پيراهن
که تو جانى و جان من بدن است
تازيم، در غم تو جامه درم
وز پس مرگ نوبت کفن است
دل بسى برده اي، نکو بشناس
آنکه خسته ترست از آن من است
اندر آى و ميان جان بنشين
که تو جانى و جان ترا بدن است
گفته اي، ترک تو نخواهم گفت
ترک من گو چه جاى اين سخن است
دهن تنگ را حديث فراخ
چون همى گويي، آخر اين چه فن است
دل خسرو خوش است با تنگى
که مرا يادگار ازان دهن است