دردا که با من آن بت نامهربان نساخت
دردى نهاد بر دل و درمان آن نساخت
باران مهر او بنباريد بر دلم
تا چشم من زهر مژه ناودان نساخت
از شمع وصل دوده اميد برنخاست
تا دود آه من به فلک سايبان نساخت
از ما مگرد، اى دل، اگر غم گسار گشت
با ما بساز، جان، اگر آن دلستان نساخت
بيمار ماند جان من اندر لب و لبش
جان دارويى ز بهر من ناتوان نساخت
مويى ستم نکرد کم آن موميان به حسن
تا مر مرا به حيف چو موى ميان نساخت
سلطانى از فراق کمندش نديد امان
تا دل نشانه گاه خدنگ غمان نساخت