شماره ٤٠٠: لطافت تو چنان در خيال ما بنشست

غزلستان :: امير خسرو دهلوی :: غزليات - بخش اول

افزودن به مورد علاقه ها
لطافت تو چنان در خيال ما بنشست
که تا به حشر نخواهد دل از کمند تو رست
زبون چشم زبون گير تو شدم، چه کنم؟
چه حيله سازد هشيار پيش مردم مست
ز کشته پر شده شهر و کشنده پيدا نى
دهان تنگ تو پيدا شده ست، ميرى هست!
مرا نگينه دل کز گزند ايمن بود
فتاد و سنگ جفاى تو باز خورد و شکست
شکسته طره تو از کجاست، از دل من؟
چنين بود، چو کند کس خرابه را دربست
چرا پياله خون مى دهى مرا هردم
چنين که مى رسد از جور چرخ دست به دست
بيا چو آب خضر تا ببينيم در پاى
بسان خاک که در پاى آب گردد پست
اگر ز خسروت آزار بود، تازه مکن
مکاو ريش کهن را چو سر بهم پيوست



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید