شماره ٤٦٠: زمانى نيست کز دست تو جان من نمى سوزد

غزلستان :: امير خسرو دهلوی :: غزليات - بخش اول

افزودن به مورد علاقه ها
زمانى نيست کز دست تو جان من نمى سوزد
کدامين سينه را کان غمزه پر فن نمى سوزد
مگر ترکيب فانوس است، جانا، استخوان من
درون مى سوزدم، چون شمع پيراهن نمى سوزد
ز هجرم بر جگر داغي، ز عشقم هر نفس دردى
من از غم سوختم، جانا، دلت بر من نمى سوزد
مگو چندين، کز اين سوزاک بيهوده بکش دامن
که دل مى سوزم و جان کسى دامن نمى سوزد
بدينسان کز تب هجران تنم در زير پيراهن
همى سوزد، عجب دانم که پيراهن نمى سوزد
همه شب زار مى سوزم به تاريکى و تنهايى
که با من هيچ دلسوزى درين مسکن نمى سوزد
چراغ من نمى سوزد شب از دمهاى سرد من
چراغ خانه همسايه هم روشن نمى سوزد
چو تو در باغ مى آيي، هم از لطف و رخ خود دان
که پيشت زاتش خجلت گل و سوسن نمى سوزد
غم خسرو همى دانى و نادان مى کنى خود را
مرا اين سوخت، ورنه طعنه دشمن نمى سوزد



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید