شبهاى عاشق را گهى صبح طرب کمتر دمد
کز ناوک غمزه زنان پيکانش در بستر دمد
شيرين نباتى خاسته گرد لب شکر فشانش
شيرين چرا نبود، بگو، آن سبزه کز شکر دمد
هر شب که آيد بر دلم آن غمزه خونريز او
هر موى من خارى شود، زان غنچه خون تر دمد
من کشته يک پاسخش، او در سخن با ديگران
من مرده روح اللهم، دم جانب ديگر دمد
از بسکه سرها خاک شد، دلها هم اندر کوى او
نبود عجب، گر از زمين دل رويد و يا سر دمد
تا سوخته نبود دلي، در وى نگيرد سوز من
آتش کجا خيزد کسي، گر دم به خاکستر دمد
گفتم که، اى خورشيد حشر، آخر ازين سو تابشى
گفتا که خسرو، باش تا صبح قيامت بردمد