شماره ٢٩٤: کيستند اهل جهان، بى سر و سامانى چند

غزلستان :: صائب تبریزی :: غزليات - بخش پنجم

افزودن به مورد علاقه ها
کيستند اهل جهان، بى سر و سامانى چند
در ره سيل حوادث، ده ويرانى چند
چرخ کز خون شفق چهره خود دارد سرخ
چه سرانجام دهد کار پريشانى چند؟
زين گلستان که چو گل خيمه در آنجا زده اى
چيست در دست تو جز چاک گريبانى چند؟
دو سه روزى است تماشاى گلستان جهان
در دل خود برسانيد گلستانى چند
نيست از مردم بى شرم عجب پرده درى
پوشش اميد چه داريد ز عريانى چند؟
دل سيه شد ز پريشان سخنان، صبح کجاست؟
تا بگيرد سر اين شمع پريشانى چند؟
داغ ديگر به دل از لاله ستانم افزود
چه تراوش کند از سينه سوزانى چند؟
آن که بر آتش ما آب نصيحت مى ريخت
کاش مى زد به دل سوخته، دامانى چند
چه کنم آه که هر لحظه برون مى آرد
عرق شرم تو از پرده نگهبانى چند
شد ز يک صبح قيامت همه عالم پرشور
چه کند دل به شکر خنده پنهانى چند؟
وقت آن راهروى خوش که چو درياى سراب
دارد از موجه خود سلسله جنبانى چند
رهروان تو چه پرواى علايق دارند؟
چه کند خار به اين برزده دامانى چند
نبرد آينه از آينه هرگز زنگار
چه دهى حيرت خود عرض به حيرانى چند؟
صائب از قحط سخندان همه کس موزون است
کاش مى بود درين عهد سخندانى چند



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید