بى سخن غنچه لبان مست مدامم کردند
باده از شيشه سربسته به جامم کردند
استخوان در تن من پنجه مرجان گرديد
زان ميى کز لب لعل تو به جامم کردند
در طلب رفت چو قمرى همه عمر مرا
تا سرافراز به يک حلقه دامم کردند
کوه را لنگر من داشت سبک چون پر کاه
لاله رويان جهان کبک خرامم کردند
سالها سختى ايام کشيدم چو عقيق
تا عزيزان چو نگين صاحب نامم کردند
شدم از لاغرى انگشت نما چون مه نو
تا درين دايره چون بدر تمامم کردند
لله الحمد که از خوان جهان روزى من
رغبتى بود که مردم به کلامم کردند
صائب از بى دهنى بود که شيرين دهنان
قانع از بوسه شيرين به پيامم کردند