هرکه خامش شود از حادثه آزاد بود
خنده کبک دليل ره صياد بود
ده زبانى به بلاى سيهت اندازد
لوح تعليم بس از شانه شمشاد بود
دست گردون پر و بالم شکند چون جوهر
اگر آرامگهم بيضه فولاد بود
داغ رشک است که در خون جگر غوطه زده است
اين نه لاله است که بر تربت فرهاد بود
چون صبا گرد سراپاى چمن گرديدم
غنچه اى نيست که نيمى ز دلش شاد بود
صائب از طبع خدا داد جهان گلشن ساخت
چشم بد دور ز حسنى که خداداد بود