بس که در سينه من تير پى تير آيد
نفس از دل چو کشم ناله زنجير آيد
رشته طول امل را نتوان پيمودن
قصه شوق محال است به تقرير آيد
هيچ کس راه به سررشته تقدير نبرد
چون سر زلف تو دردست به تدبير آيد؟
دل رم کرده ما را به نگاهى درياب
اين نه صيدى است که دايم به سر تير آيد
رزق چون زود دهد دست بهم، زود رود
نکنم شکوه اگر روزى من دير آيد
صائب از کاهکشان فلک انديشه مکن
نيست چون جوهر مردى چه ز شمشير آيد؟