شماره ٤٩٣: فلک ز لنگر من باوقار مى گردد

غزلستان :: صائب تبریزی :: غزليات - بخش پنجم

افزودن به مورد علاقه ها
فلک ز لنگر من باوقار مى گردد
زمين ز سايه من بيقرار مى گردد
جنون ز سنگ ملامت نمى کند پروا
چو کبک مست درين کوهسار مى گردد
سر کلافه اگر گم نکرده چرخ، چرا
به گرد خاک چنين بيقرار مى گردد؟
ز چارپاى عناصر پياده هرکس شد
به دوش چرخ چو عيسى سوار مى گردد
ز غرق امن بود کشتى سبکباران
به خار و خس کف دريا کنار مى گردد
به آفتاب جمال تو چشم هرکه فتاد
چو سايه گرد تو بى اختيار مى گردد
ز دورى تو به من برخورد اگر سيماب
ز بيقرارى خود شرمسار مى گردد
چنين که چشم تو مست است از شراب غرور
کجا ز سيلى خط هوشيار مى گردد؟
چرا خط از لب ميگون او نگردد سبز؟
ز باده راز نهان آشکار مى گردد
مده عنان سخن را ز دست چون منصور
که چون بلند شود حرف، دار مى گردد
مکش سر از خط فرمان تيغ همچو قلم
که دل دو نيم چو شد ذوالفقار مى گردد
چو خضر تن به حيات ابد مده زنهار
که آب، سبز درين جويبار مى گردد
به هرکه عشق سر زنده اى کرامت کرد
چو شمع در دل شب اشکبار مى گردد
اگر ز نعمت الوان به خون شوى قانع
ترا چو نامه نفس مشکبار مى گردد
فغان که آدمى از پيش پاى خود، آگاه
به روشنايى شمع مزار مى گردد
ز خواب قطع نظر کن که وصل گل صائب
نصيب شبنم شب زنده دار مى گردد



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید