کسى که با تو نشد آشنا که را دارد؟
ترا کسى که ندارد چه آشنا دارد؟
فغان که تاج سر من شده است همچو حباب
تعينى که ز دريا مرا جدا دارد
به راستى ز فلک پيش مى توان افتاد
ز نيل مى گذرد هرکه اين عصا دارد
ز خود برون شده را نقش پا نمى باشد
عبث سر از پى ما عقل نارسا دارد
به خون تپيدن من دورباش عشق بس است
ز پيچ و تاب من اين گنج اژدها دارد
حضور سايه ديورا خويش هرکس يافت
حذر ز سايه بال و پر هما دارد
سفينه اى که به درياى بيکنار افتاد
چه احتياج به تدبير ناخدا دارد؟
ترحم است درين بوستان بر آن طاوس
که چشم بد ز پر و بال در قفا دارد
شده است خواب به مخمل حرام از غيرت
ز نقشهاى مرادى که بوريا دارد
ز خوردن دل ما نيست عشق را سيرى
که بيشتر ز دهن تيغ اشتها دارد
چرا چو زلف نيفتم به پاى او صائب؟
مرا که لذت افتادگى بپا دارد