شماره ٦٤٩: اگر به بيخبرى يار مى توانى شد

غزلستان :: صائب تبریزی :: غزليات - بخش پنجم

افزودن به مورد علاقه ها
اگر به بيخبرى يار مى توانى شد
ز هرچه هست خبردار مى توانى شد
ز تندخويى خو خار بى گلى ورنه
زخلق خوش گل بى خار مى توانى شد
اگر به خامشى از گفتگو پناه برى
تونيز مخزن اسرار مى توانى شد
مده امان که صدف وا کند دهن به سوال
چو بى سوال گهربارمى توانى شد
اگر زسيلى باد خزان نتابى روى
ز برگ وبار سبکبار مى توانى شد
ترا به خرقه تن دوخته است بيخبرى
وگرنه پيرهن يار مى توانى شد
حجاب آينه را گر ز پيش بردارى
به آب خضر سزاوار مى توانى شد
چو نى اگر کمر بندگى ببندى سخت
ز بند بند شکربار مى توانى شد
چه لازم است کنى تلخ عيش برمردم
کنون که شربت بيمار مى توانى شد
چنين که خواب گران سنگسار کرده ترا
فسانه اى است که بيدار مى توانى شد
ز دوش بار گنه گرتوانى افکندن
هزار قافله را بار مى توانى شد
اگر هوا چو سليمان شود مسخر تو
به تاج وتخت سزاوارمى توانى شد
ز حال گوشه نشين قفس مشو غافل
به شکر اين که به گلزار مى توانى شد
نمى روى به ته بارى از گرانجانى
همين به دوش کسان بار مى توانى شد
ربوده است ترا خواب بيخودى غافل
که صاحب دل بيدار مى توانى شد
ازان لب شکرين سعى اگر کنى صائب
به حرف تلخ سزاوار مى توانى شد



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید