در مدح سلطان سنجر

غزلستان :: انوری ابیوردی :: قصايد

افزودن به مورد علاقه ها
تا ملک جهان را مدار باشد
فرمانده آن شهريار باشد
سلطان سلاطين که شير چترش
در معرکه سلطان شکار باشد
آن خسرو خسرونشان که تختش
در مرتبه گردون عيار باشد
آن سايه يزدان که تاج او را
از تابش خورشيد عار باشد
آن شاه که در کان ز عشق نامش
زر در فزع انتظار باشد
وز خطبه چو تحميد او برآيد
دين در طرب افتخار باشد
تختى که نه فرمان او فرازد
حاشا که پسر عم دار باشد
تاجى که نه انعام او فرستد
کى گوهر آن شاهوار باشد
با تيغ جهادش نمود کارى
ار جمجمه ذوالخمار باشد
گردى که برانگيخت موکب او
بر عارض جوزا عذار باشد
نعلى که بيفکند مرکب او
در گوش فلک گوشوار باشد
در مجرفه فراش مجلسش را
مکنون جبال و بحار باشد
آرى عرق ابر نوبهارى
در کام صدف خوشگوار باشد
ليکن چو به بازار چرخش آرى
در ديده خورشيد خوار باشد
شاها ز پى آنکه شاعران را
اين واقعه گفتن شعار باشد
گفتم که حديث عراق گويم
گر خود همه بيتى سه چار باشد
چون سلک معانى نظام دادم
زان تا سخنم آبدار باشد
الهام الهى چه گفت، گفتا
آنرا که خرد هيچ يار باشد
چون سايه ما را مديح گويد
با ذکر عراقش چه کار باشد
خسرو به سر تازيانه بخشد
چون ملک عراق ار هزار باشد
اى سايه آن پادشا که ذاتش
آزاد ز عيب و عوار باشد
روزى که ز آسيب صف هيجا
صحراى فلک پر غبار باشد
وز زلزله حمله سواران
اوتاد زمين بى قرار باشد
وز نوک سنان خضاب گشته
اطراف هوا لاله زار باشد
نکباى علم در سپهر پيچد
باران کمان بى بخار باشد
چون رايت منصور تو بجنبد
بس فتنه که در کارزار باشد
ميدان سپهر از غريو انجم
پر ولوله زينهار باشد
چون شعله کشد آتش سنانت
پروين ز حساب شرار باشد
چون سايه رمحت کشيده گردد
بر منهزمان سايه بار باشد
چون لاله تيغت شکفته گردد
در عالم نصرت بهار باشد
در دست تو گويى که خنجر تو
دردست على ذوالفقار باشد
خون درجگر پردلان بجوشد
گر رستم و اسفنديار باشد
تا چشم زنى بر ممر سمتى
کاعلام ترا رهگذار باشد
از چشمه شريان خصم بينى
دشتى که پر از جويبار باشد
جز رايت تو کسوتى که دارد
کش فتح و ظفر پود و تار باشد
الحق ظفر و فتح کم نيايد
آنرا که مدد کردگار باشد
تا دايه تقدير آسمان را
فرزند جهان در کنار باشد
ملکت چو جهان پايدار بادا
خود ملک چنان پايدار باشد
باقى به دوامى که امتدادش
چون عمر ابد بى کنار باشد
روشن به وزيرى که مملکت را
از جد و پدر يادگار باشد
آن صاحب عادل که کار عدلش
در دولت و دين گير و دار باشد
آن صدر که در بارگاه جاهش
تقدير ز حجاب بار باشد
آن طاهر طاهرنسب که پاکى
از گوهر او مستعار باشد
طاهر نبود گوهرى که نشوش
در پرده پروردگار باشد؟
صدرا ملکا صاحبا تو آنى
کت ملک به جان خواستار باشد
تدبير تو چون کار ملک سازد
بر دست سليمان سوار باشد
تمکين تو چون حکم شرع راند
بر دوش مسيحا غيارباشد
باد است به دست ستم ز عدلت
چونان که به دست چنار باشد
خونست دل فتنه از شکوهت
چونان که دل کفته نار باشد
عفوت ز پى جرم کس فرستد
نفس تو چنان بردبار باشد
حزمت به سر وهم راه داند
راى تو چنان هوشيار باشد
رازى که قضا رنگ آن نبيند
نزد تو چو روز آشکار باشد
گردون نپذيرد فساد و نقصان
تا قدر ترا يار غار باشد
خورشيد کسوف فنا نبيند
تا قصر ترا پرده دار باشد
ملکى که درو عزم ضبط کردى
گر باره چرخش حصار باشد
در حال برو رکنها بجنبد
گر چون که قافش وقار باشد
دهليز سراپرده رفيعت
تا روى سوى آن ديار باشد
جنبان شده بينى به سوى حضرت
چون مورچه کاندر قطار باشد
گر ساير آن وحش و طير گردد
ور ساکن آن مور و مار باشد
زان پس همه وقتى به بارگاهت
وفدى ز صغار و کبار باشد
دانى چه سخن در عراق مشنو
کان چشمه ازين مرغزار باشد
تقدير چنان کن که روى عزمت
در مملکت قندهار باشد
عزم تو قضاييست مبرم آرى
مسمار قضا استوار باشد
بى پشتى عزم تو در ممالک
پهلوى مصالح نزار باشد
هرچ آن تو کنى از امور دولت
بى شايبه اضطرار باشد
کانجا که مرادت عنان بتابد
در بينى گردون مهار باشد
وانجا که قضا با تو عهد بندد
يزدان به وفا حق گزار باشد
هرچند چنان خوبتر که خصمت
از باد اجل خاکسار باشد
مى شايدم از بهر غصه خوردن
گر مدت عمرش دوبار باشد
صدرا به جهان در دفين طبعم
کانرا نه همانا يسار باشد
کز ميوه تلفيق لفظ و معنى
پيوسته چو باغ به بار باشد
چون کلک تفکر به دست گيرد
بر دست عطارد نگار باشد
در دولت تو همچو دولت تو
هرسال جوانتر ز پار باشد
صاحب سخن روزگارم آرى
مردى که چنين کامکار باشد
کاندر کنف خاک بارگاهى
کش چرخ برين در جوار باشد
در مدح وزيرى که جان آصف
از غيرت او دلفکار باشد
عمرى سخن عذب پخته راند
صاحب سخن روزگار باشد
تا زير سپهر کبود کسوت
نيکى و بدى در شمار باشد
هر نيک و بدى کز سپهر زايد
چونان که بدان اعتبار باشد
امکان نزولش مباد بر کس
الا که ترا اختيار باشد
جز بر تو مدار جهان مبادا
تا ملک جهان را مدار باشد



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید