در مدح صاحب ناصرالدين نصرة الاسلام ابو المناقب

غزلستان :: انوری ابیوردی :: قصايد

افزودن به مورد علاقه ها
چو از دوران اين نيلى دواير
زمانه داد ترکيب عناصر
زمين شد چون سپهر از بس بدايع
خزان شد چون بهار از بس نوادر
درخت مفلس از گنج طبيعت
توانگر شد به انواع جواهر
چنان شد باغ کز نظاره او
همى خيره بماند چشم ناظر
زنور دانه نار کفيده
ببيند در دل آبى همى سر
تو گويى برگ سيب و سيب الوان
سپهرست و برو اجرام زاهر
ز شکل بربط و از دسته او
اگر فکرت کند مرد مفکر
همان هيات که از امرود و شاخش
به خاطر اندرست آيد به خاطر
اگرنه برج ثور و شاخ انگور
دو موجودند از يک مايه صادر
چرا پس خوشه انگور و پروين
يکى صورت پذيرفت از مصور
وگرنه شاخها را جام نرگس
به باغ اندر شرابى داد مسکر
چرا چونان که مستان شبانه
توان و سرنگونسارند و فاتر
چمن را شاخ چندان زر فرستاد
ز دارالضرب وى پنهان و ظاهر
که هر ساعت چمن گويد که هر شاخ
کف خواجه است با اين بخشش و بر
ظهير دين يزدان بوالمناقب
نصير ملت اسلام ناصر
کمال فضل و او با فضل کامل
وفور علم و او با علم وافر
به تقديم قضا رايش مقدم
به تقدير قدر حکمش مدبر
بود در پيش حلمش خاک عاجل
بود در جنب حکمش برق صابر
به کلکش در فتوت را خزاين
به طبعش در مروت را ذخاير
امور شرع را عدلش مربى
رموز غيب را حلمش مفسر
ندارد هيچ حاصل عقل کلى
که نه در ذهن او آن هست حاضر
خطابش منهى آمال عاقب
عتابش داعى آجال قاهر
ز سهمش گوئيا اقرار حشوست
به ديوانش اندرون انکار منکر
دهد پيشش گواهى در مظالم
رگ و پى بر فجور مرد فاجر
قضا تاويل سهم او ندارد
حريف خويش بشناسد مقامر
بر از گردون تاسع کرد مفروض
ز قدر او خرد گردون عاشر
قدر تقدير قدر او نداند
مقدر کى بود هرگز مقدر
ايا آرام خاکت در نواهى
و يا تعجيل بادت در اوامر
بيان از وصف انعام تو عاجز
زبان از شکر اکرام تو قاصر
ره درگاه تو گويى مجره است
ز سيم سايلت وز زر زاير
گر از جود تو گيتى دانه سازد
به دام او درآيد نسر طاير
ور از لطف تو تن مايه پذيرد
چو روحش درنيابد حس باصر
نيارد چون تو گردون مدور
نزايد چون تو ايام مسافر
به فرمان بردن اندر شرع مامور
به فرمان دادن اندر حکم آمر
عمارت يافت از عدلت زمانه
زمانه هست معمور و تو عامر
فرو خورد آب عدلت آتش ظلم
چنان چون مار موسى سحر ساحر
اگر مسعود ناصر تربيت داد
عياضى را به خلعتهاى فاخر
مرا آن داد جاهت کان ندادست
عياضى را دو صد مسعود ناصر
وگر چند اندرين مدت نديدست
کسم در خدمتت الا بنادر
به ياد آن حقوق مکرماتت
زبانها دارم از خلق تو شاکر
وگر عمرم بر آن مقصور دارم
به آخر هم نميرم جز مقصر
به شعر آنرا مقابل کى توان کرد
وليکن شعر نيکوتر ز شاعر
چو خاموشى بود کفران نعمت
در اين معنى چه خاموش و چه کافر
هميشه تا بود ارکان مؤثر
هميشه تا بودگردون مؤثر
چو ارکانت مبادا هيچ نقصان
چو گردونت مبادا هيچ آخر
ز چرخت باد عمرى در تزايد
ز بختت باد عزمى بر تواتر
بر احکام قضا حکم تو قاضى
بر اسرار قدر علم تو قادر
سعادت همنشينت در مجالس
هدايت هم حريفت بر منابر
ترا در شرع امرى باد جارى
مرا در شعر طبعى باد ماهر
چو عيدى بگذرد تا عيد ديگر
به عيد ديگرت هر شب مبشر



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید