در مدح وزير علاء الدين بوبويه

غزلستان :: انوری ابیوردی :: قصايد

افزودن به مورد علاقه ها
چو زير مرکز چرخ مدور
نهان شد جرم خورشيد منور
مه عيد از فلک رخسار بنمود
نه پيدايى تمام و نه مستر
چو تيغ ناخنى بر چرخ مينا
چو شست ماهيى در بحر اخضر
در اجسام زمين سيرش مؤثر
وز اجرام فلک ذاتش مؤثر
دبيرى بود از او برتر بفکرت
چو فکرت بى نياز از کلک و دفتر
بسى اسرار جزوى کرده معلوم
بسى احکام کلى کرده از بر
هزاران پيکر جنى و انسى
ز نور پيکر او در دو پيکر
بتى بر غرفه ديگر خرامان
چو بت رويان چين زيبا و دلبر
ز فرقش تا قدم در ناز و کشى
ز پايش تا به سر در زر و زيور
به دستى بربطى با صوت موزون
به ديگر ساغرى پر خمر احمر
برازوى صحن ديگر بود خالى
چو لشکرگاه بى سلطان ولشکر
گمانى آمدم کانجا کسى نيست
به ظاهر از مجاور يا مسافر
خرد گفت اين حريم پادشاهيست
به شاهى برتر از خاقان و قيصر
ز عدل او همى بارد هوا نم
ز فيض او همى زايد زمين زر
چنان کامل که نه گرم است و نه سرد
چنان عادل که نه خشک است و نه تر
وليکن ديدن او نيست ممکن
که شب ممکن نباشد ديدن خور
وزين بربود ديوانى و در وى
دلاور قهرمانى ترک اشقر
به روز جنگ با دستان رستم
به پيش خصم با پيکار حيدر
درآرد از عدم عنقا به ناوک
ببرد خاصيت ز اشيا به خنجر
برازوى خواجه چونان ممکن
که تمکين بودش از تمکين مسخر
ز عونش از عنايت چار عنصر
ز سيرش با سعادت هفت کشور
غنى و نعمت او دانش ودين
سخى و بخشش او حشمت وفر
وزو بر پير ديگر بود هندى
بزرگ انديشه اى چونان معمر
که ذاتش داشت بر آرام پيشى
که زادش بود با جنبش برابر
وفاق او صلاح اهل عالم
خلاف او فساد کون و جوهر
خيالات ثوابت در خيالم
چنان آمد همى بى حد و بى مر
که اندر چرخ کحلى کرده ترکيب
هزاران در و مرواريد و گوهر
شهاب تيزرو چون بسدين تير
گذاره کرده از پيروزه مغفر
مجره گفتيى تيغ گهردار
نهادستى بزنگارى سپر بر
به شاخ ثور بر شکل ثريا
چو مرواريدگون بار صنوبر
بنات النعش گرد قطب گردان
گهى از جرم زير و گاه از بر
چو گرد مرکز راى خداوند
قضاى ايزد دادار داور
وزير ملک سلطان معظم
نصير دين يزدان و پيمبر
جهان حمد محمود آنکه از جاه
جهان حمدش گرفت از پاى تا سر
مؤخر عهد و در دانش مقدم
مقدم عقل و در رتبت مؤخر
به جنب رايش اجرام سماوى
چو با خورشيد اجرام مکدر
نه اوج قدر او را هيچ پستى
نه بحر طبع او را هيچ معبر
ندارد عقل بى عونش هدايت
نگيرد باز بى سعيش کبوتر
يقينى چون گمان او نباشد
نباشد ديده احوال چو احور
به وهمش قدرت آن هست کز دهر
بگرداند بد و نيک مقدر
به قدرش قوت آن هست کز سهم
کشد پيش قضا سد سکندر
کفش بحرست و موجش جود و بخشش
خطش تارست و پودش مشک و عنبر
اگرنه نهى کردستى ز اسراف
خداى و نهى او نهيى است منکر
ز افراط سخاى او شدستى
جهان درويش و درويشى توانگر
سموم قهرش اندر لجه بحر
نسيم لطفش اندر شوره بر
برآرد از مسام ماهى آتش
برآرد از غبار تيره عرعر
نه با آرام حلمش خاک را صبر
نه با تعجيل امرش باد را پر
به جنب آن خفيف، اثقال مرکز
به پيش اين کسل، اعجال صرصر
گرش بهتان نهد خصم بدانديش
ورش عصيان کند چرخ ستمگر
لعاب آن شود چون آب افيون
نجوم اين شود چون جرم اخگر
اگرنه کلک او شد ناف آهو
وگرنه طبع او شد ابر آذر
چرا بارد به نطق آن در دريا
چرا سايد به نوک اين مشک اذفر
در اين جنبش اگر جز قوت نفس
فلک را علتى يابند ديگر
نظام کار او باشد که او را
همى از باختر تازد به خاور
ايا طبع تو بر احسان موفق
و يا بخت تو بر اعدا مظفر
تويى آن کس که گر کوشي، برآرى
به قهر از صبح عالم شام محشر
تويى آن کس که گر خواهى برانى
به لطف از دود دوزخ آب کوثر
نياوردست پورى بهتر از تو
جهان از نه پدر وز چار مادر
تو عقلى بوده اى در بدو ابداع
هدايت را چنان لابد و درخور
که جز نور تو تااکنون نبودست
هيولى را به صورت هيچ رهبر
زمين پيش وقار تو مجوف
جهان پيش کمال تو محقر
خرد جز در دماغ تو شميده
سخن جز در ثناى تو مزور
تو بيش از عالمى گرچه درويى
چو رمز معنوى در لفظ ابتر
کند با لطف تو دوران گردون
چنان چون با سمندر طبع آذر
بود با تو هدر وسواس شيطان
چنان چون با پسر تعليم آزر
حوادث چون به درگاهت رسيدند
نزايد بيش از ايشان فتنه و شر
که شب را تيرگى چندان بماند
که رخ پيدا کند خورشيد ازهر
جهان از فتنه طوفانست و در وى
پناه و حلم تو کشتى و لنگر
اگر پيروزيى بينى ز خود دان
بزير دور اين پيروزه چادر
وگر من بنده را حرمان من داشت
دو روز از خدمتت مهجور و مضطر
چو دارم حلقه عهد تو در گوش
به يک جرمم مزن چون حلقه بر در
تو مخدوم قديمى انورى را
چنان چون بوالفرج را بوالمظفر
مرا درگاه تو قبله است و در وى
اگر کفران کنم چه من چه کافر
نمى گويم که تقصيرى نرفته است
درين مدت که نتوان کرد باور
وليکن اختيار من نبودست
که مجبور فلک نبود مخير
از اين بى پا و سر گردون گردان
به سرگردانيى بودستم اندر
که گر تقرير آن بودى در امکان
زبانم اندکى کردى مقرر
به ابرامى که دادم عذر نه زانک
بود گستاخ تر ديرينه چاکر
هميشه تا بود دى پيش از امروز
هميشه تا بود دى بعد آذر
همه آذرت با دى باد مقرون
همه امروز از دى باد خوشتر
به هر چت راى بگرايد مهيا
به هر چت کام روى آرد ميسر
حساب عمر تو چون دور گردون
به تکرارى که سر نايد مکرر
چنان چون مرجع اجزا سوى کل
چو کان بادست رادت مرجع زر
نکوخواهت نکونام و نکوبخت
بدانديشت بدآيين و بداختر
همه روزت چو روز عيداضحى
همه سالت نشاط جام و ساغر



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید