دشمنان از وى دروغى گفته بودند خلوص خود و عذر مخدوم را گويد

غزلستان :: انوری ابیوردی :: قصايد

افزودن به مورد علاقه ها
اى ترا کرده خداوند خداى متعال
داده جان و خرد و جاه و جوانى و جمال
حق آنرا که زبر دست جهانى کردت
که مرا بيهده بى جرمى در پاى ممال
بکرم يک سخن بنده تامل فرماى
پس برانديش و فروبين و بدان صورت حال
هفته اى هست که در دست تجنيست اسير
به حديثى که چو موى کف دستست محال
آخر از بهر خدا اين چه خيالست و گمان
واخر از بهر خدا اين چه جوابست و سؤال
تو خداوند که بر من بودت منت جان
تو خداوند که بر من بودت منت مال
از من آيد که به نقص تو زبان بگشايم
يارب اين خود بتوان گفت و درآيد به خيال
حاش لله نه مرا بلکه فلک را نبود
با سگ کوى تو اين زهره و ياراى مقال
دشمنان خاک درين کار همى اندازند
ورنه من پاکم ازين، پاکتر از آب زلال
گرچه فرمانت روانست به هرچ آن بکنى
با من عاجز مسکين چه سياست چه نکال
جهد آن کن که در اين حادثه و درد گران
دور باشى ز تهور که ندارند به فال
بنده را نيست غم جان و جوانى و جهان
غم آنست که بيهوده درافتى به وبال
ور چنانست که خشنودى تو در آن هست
کاندرين روز دو عمرم که مبيناد زوال
کار را باش که کردم ز دل و سينه پاک
خون خود گرچه ندارد خطرى بر تو حلال
وعده اى مى ننهم هين من و قتال و کنب
مهلتى مى ندهم هين من و جلاد و دوال
مرگ از آن به که مرا از تو خجل بايد بود
نه گناهى و نه خوفى و نه قيلى و نه قال
سخن بنده همين است و بر اين نفزايد
که نيفزايد ازين بيهده الا که ملال
تا که اميد کمالست پس از هر نقصان
بيم نقصانت مبادا ز فلک اى کل کمال
به چنين جرم و تجنى که مرا افکندند
اى خداوند خدا را مفکن در اقوال



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید