در مدح عمادالدين پيروزشاه و خواجه جلال الوزرا

غزلستان :: انوری ابیوردی :: قصايد

افزودن به مورد علاقه ها
اى رايت رفيعت بنياد نظم عالم
وى گوهر شريفت مقصود نسل آدم
برنامه وجودت شد چار حرف عنوان
کان چار حرف آمد پس چار طبع عالم
هم نام فرخت را زى نامه برد عيسى
کين بود از آن دگرها فضلش فزون عدد کم
بر پنج عمده بودى دين را اساس و اکنون
تا تو عماد دينى شد شش همه معظم
اى آفتاب رايت بر آفتاب غالب
وى آسمان قدرت بر آسمان مقدم
بر نامه وجودت نام رسول عنوان
بر طينت نهادت حفظ خداى مدغم
در عرصه ممالک پيش نفاذ امرت
هم دست جور کوته هم پاى عدل محکم
دين از تو چون ارم شد ذات عماد ربى
زين بيش مى تو گفتى هستى به کنه طارم
باست فروگشايد از خاک صبر و صولت
حفظت نگاه دارد بر آب نقش خاتم
خال جمال دولت بر نامهات نقطه
زلف عروس نصرت بر نيزهات پرچم
در شير رايت تو باد هواى هيجا
روح الله است گويى در آستين مريم
لطف سبک عنانت کوثر کند ز دوزخ
قهر گران رکابت آتش کند ز زمزم
تکبير فتح گويد سياره چون برانى
با فکرت مصور با نصرت مجسم
از حرفهاى تيغت آيات فتح خيزد
تاليف آيت آرى هست از حروف معجم
بى رونقا که باشد بى باس تو سياست
بى هيزما که باشد بى تيغ تو جهنم
از بوستان بزمت شاخى درخت طوبى
بر آستان جاهت گردى سپهر اعظم
پيش شمال امرت پاى شمال در گل
پيش سحاب دستت دست سحاب بر هم
آنجا در زه آرد دستت کمان بخشش
ابر از حسد ببرد زه بر کمان رستم
دست چنار هرگز بى زر برون نيايد
گر از محيط دستت بردارد آسمان نم
در شاهراه دوران با عزم تيزگامت
گردون چه گفت گفتا من تابعم تقدم
در مشکلات گيتى با راى پيش بينت
اختر چه گفت گفتا من عاجزم تکلم
صايب تر از کمانت يک راه رو نزد پى
صادق تر از کلامت يک صبحدم نزد دم
از خلوت ضميرت بويى نبرد هرگز
جاسوس وهم کانجا بر وهم گم شود شم
در هر سخن که گويى گويد قضا پياپى
اى ملک طفل اسمع اى پير چرخ اعلم
زودا که داغ حکمت خواهد گرفت يکسر
از گوش صبح اشهب تا نعل شام ادهم
با آسمان چه گفتم گفتا که هست ممکن
دستى وراى دستت در کارهاى عالم
سوى تو کرد اشارت گفتا که دست حکمش
حکمى چگونه حکمى همچون قضاى مبرم
آن قدرتست او را بر حل و عقد گيتى
کان تا ابد نگردد هرگز مرا مسلم
گفتم نفاذ حکمش در تو مؤثر آيد
گفتا که مى چه گويى در ماوراى من هم
تا روز چند بينى سگبانش برنهاده
شير مرا قلاده همچون سگ معلم
اى يادگار دولت، دولت به تو مشرف
وى حقگزار ملت، ملت به تو مکرم
در مدتى که بودى غايب ز دار دولت
اى در حضور و غيبت شان تو شان معظم
آن ورطه ديد حاشا دولت که کنه آنرا
غايت خداى داند والله جل اعظم
تقرير حال دولت چندان که کم کنى به
زان فتنه پياپى زان آفت دمادم
در دى مه حوادث از بيخ و بن برآمد
ملکى که بود عمرى چون نوبهار خرم
الحق نبود درخور با آنچنان دو وقعت
اين نيمه رجب را وان آخر محرم
حالى که راى عالى داند چو روز روشن
من بنده چند گويم چندين صريح و مبهم
در جمله ملک و دين را با آن دو زخم مهلک
هر روز تازه گشتى ديگر جراحتى ضم
يارب کجا رسيدى پايان کار ايشان
گر جاه تو نکردى اين سودمند مرهم
گيتى خراب گشتى گر در سراى گيتى
سورى چينن نبودى بعد از چنان دو ماتم
همواره تا که باشد در جلوه گاه بستان
پيش زبان بلبل سوسن زبان ابکم
در باغ آفرينش از حرص خدمت تو
همچون بنفشه هرگز پشتى مباد بى خم
هم خانه با سعادت بختت چو راز با دل
هم گوشه با زمانه عمرت چو زير بابم
دست گهرفشانت تا صبح حشر باقى
جان خردنگارت تا شام دهر بى غم
روزت چو عيد فرخ عيدت چو روز ميمون
وز روزه تنفس بربسته خصم را دم



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید