سوگندنامه اى که انورى در نفى هجو قبة اسلام بلخ گفته و اکابر بلخ را مدح کرده

غزلستان :: انوری ابیوردی :: قصايد

افزودن به مورد علاقه ها
اى مسلمانان فغان از دور چرخ چنبرى
وز نفاق تير و قصد ماه و سير مشترى
کار آب نافع اندر مشرب من آتشيست
شغل خاک ساکن اندر سکنه من صرصرى
آسمان در کشتى عمرم کند دايم دو کار
وقت شادى بادبانى گاه انده لنگرى
گر بخندم وان به هر عمريست گويد زهرخند
ور بگريم وان همه روزيست گويد خون گرى
بر سر من مغفرى کردى کله وان درگذشت
بگذرد بر طيلسانم نيز دور معجرى
روزگارا چون ز عنقا مى نياموزى ثبات
چون زغن تا چند، سالى مادگى سالى نرى
به بيوسى از جهان دانى که چون آيد مرا
همچنان کز پار گين اميد کردن کوثرى
از ستمهاى فلک چندانکه خواهى گنج هست
واثقم زيرا که با من هم بدين گنبد درى
گوييا تا آسمان را رسم دوران آمده است
داده اندى فتنه را قطبى بلا را محورى
گر بگرداند به پهلو هفت کشور مر ترا
يک دم از مهرت نگويد کز کدامين کشورى
بعد ما کاندر لگدکوب حوادث چند سال
بخت شومم حنجرى کردست و دورش خنجرى
خير خيرم کرد صاحب تهمت اندر هجو بلخ
تا همى گويند کافر نعمت آمد انورى
قبه اسلام را هجو اى مسلمانان که گفت
حاش لله بالله ار گويد جهود خيبرى
آسمان ار طفل بودى بلخ کردى دايگيش
مکه داند کرد معمور جهان را مادرى
افتخار خاندان مصطفى در بلخ و من
کرده هم سلمانى اندر خدمتش هم بوذرى
مجد دين بوطالب آن عالم که گمره شد درو
عقل کل آن کرده از بيرون عالم ازهرى
آن نظام دولت و دين کانتظام عدل او
در دل اغصان کند باد صبا را رهبرى
آنکه نابيناى مادرزاد اگر حاضر شود
در جبين عالم آرايش ببيند مهترى
در پناه سده جاه رعيت پرورش
بر عقاب آسمان فرمان دهد کبک درى
هم نبوت در نسب هم پادشاهى در حسب
کو سليمان تا در انگشتش کند انگشترى
مسند قاضى القضاة شرق و غرب افراشته
آنکه هست از مسندش عباسيان را برترى
آنکه پيش کلک و نطقش آن دو سحر آنگه حلال
صد چو من هستند چون گوساله پيش سامرى
آب و آتش را اگر در مجلسش حاضر کنند
از ميان هر دو بردارد شکوهش داورى
کو حميدالدين اگر خواهى که وقتى در دو لفظ
مطلقا هرچ آن حميدست از صفتها بشمرى
در زمان او هنر نشگفت اگر قيمت گرفت
گوهرست آرى هنر او پادشاه گوهرى
خواجه ملت صفى الدين عمر در صدر شرع
آنکه نبود ديو را با سايه او قادرى
مفتى مشرق امام مغرب آنک از رتبتش
عرش زيبد منبرش کوتاه کردى منبرى
حکم دين هر ساعت از فتواى او فربه ترست
ديده اى فربه کنى چون کلک او از لاغرى
احتساب تقوى او ديد ناگه کز کسوف
آفتاب اندر حجاب مه شد از بى چادرى
از رخش هر روز فال مشترى گيرد جهان
کيست آن کو نيست فال مشترى را مشترى
ذوالفقار نطق تاج الدين شريعت را به دست
آن به معنى توامان با ذوالفقار حيدرى
بلبل بستان دين کز وجد مجلسهاى او
صبح را چون گل طبيعت گشت پيراهن درى
توبه کردندى اگر دريافتندى مجلسش
هم مه از نمامى و هم زهره از خنياگرى
من نمى دانم که اين جنس از سخن را نام چيست
نى نبوت مى توانم گفتنش نى ساحرى
ساقيان لهجه او چون شراب اندر دهند
هوش گويد گوش را هين ساغرى کن ساغرى
بازوى برهان ز تقرير نظام الدين قويست
آنکه از تعظيم کردى جبرئيلش چاکرى
آنکه بر اسرار شرع اندر زمان واقف شوى
از ورقهاى ضميرش يک ورق گر بنگرى
نامدى اوراق اطباق فلک هرگز تمام
گر ضمير او نکردى علم دين را دفترى
وارثان انبيا اينک چنين باشند کوست
علم و تقوى بى نهايت پس تواضع بر سرى
در ثناى او اگر عاجز شوم معذور دار
تا کجا باشد توان دانست حد شاعرى
لاشه ما کى رسد آنجا که رخش او کشند
کاروانى کى رسد هرگز به گرد لشکرى
با چنين سکان که گر از قدرشان عقدى کنند
فارغ آيد چرخ اعظم از چه از بى زيورى
هجو گويم بلخ را هيهات يارب زينهار
خود توان گفتن که زنگارست زر جعفرى
بالله ار بر من توان بستن به مسمار قضا
جنس اين بدسيرتى يا نوع اين بدگوهرى
خاتم حجت در انگشت سليمان سخن
افترا کردن بدو درگيرد از ديو و پرى
باز دان آخر کلام من ز منحول حسود
فرق کن نقش الهى را ز نقش آزرى
عيش من زين افترا تلخى گرفت و تو هنوز
چربک او همچنان چون جان شيرين مى خورى
مرد را چون ممتلى شد از حسد کار افتراست
بد مزاجان را قى افتد در مجالس از پرى
چون مر او را واضع خر نامه گيرد ريش گاو
گاو او در خرمن من باشد از کون خرى
آن نمى گويم که در طى زبان ناورده ام
آن هجا کان نزد من بابى بود از کافرى
گر به خاطر بگذرانيدستم اندر عمر خويش
يابيم چونان که گرگ يوسف از تهمت برى
جاودان بيزارم از ذاتى که بيزارى ازو
هست در بازار دين صراف جان را بى زرى
آن توانايى و دانايى که در اطوار غيب
دام بدبختى نهاد و دانه نيک اخترى
آنکه تاثير صباى صنع او را آمدست
گل فشان اختران بر گنبد نيلوفرى
آنکه خار اژدها دندان عقرب نيش را
شحنگى دادست بر اقطاع گلبرگ طرى
تا به زلف سايه شب خاک را تزيين نداد
روز بر گوش شفق ننهاد زلف عنبرى
باز شد چون قدرتش گيسوى شب را شانه کرد
در خم ابروى گردون ديدهاى عبهرى
بزم صنعش را زنيلوفر چو گردون عود سوخت
آفتاب و آب کرد اين آتشى آن مجمرى
آنکه اندر کارگاه کن فکان ابداع او
بى اساس مايه اى از مايهاى عنصرى
داد يک عالم بهشتى روز ازرق پوش را
خوشترين رنگى منور بهترين شکلى گرى
وآنکه عونش بر تن ماهى و بر فرق خروس
پيرهن را جوشنى داد و کله را مغفرى
آنکه گر آلاى او را گنج بودى در عدد
نيستى جذر اصم را غبن گنگى و کرى
آنکه بر لوح زبانها خط اول نام اوست
اين همى گويد اله آن ايزد و آن تنگرى
آنکه از ملکش خراسى ديده باشى بيش نه
گر روى بر بام اين سقف بدين پهناورى
آنکه قهرش داد انجم را شياطين افکنى
وانکه لطفش داد آتش را سمندر پرورى
آنکه در امعاى کرمى از لعاب چند برگ
کار او باشد نهادن کارگاه ششترى
آنکه در احشاى زنبورى کمال رافتش
نوش را با نيش داد از راه صحبت صابرى
آنکه از تجويف نالى ساقى احسان او
جام گه خوزى نهد بر دستها گه عسکرى
آنکه چون بر آفرينش سرفرازى کرد عقل
گفت مى را گوشمالش ده به دست مسکرى
آنکه ترک يک ادب بر پيشگاه حضرتش
وقف کرد ابليس را بر آستان مدبرى
آنکه آدم را عصى آدم ز پا افکنده بود
گرنه از ثم اجتباه اوش دادى ياورى
آنکه قوم نوح را از تندباد لاتذر
دردودم کرد از زمين آسيب قهرش اسپرى
آنکه چون خلوت سراى خلتش خالى کند
شعله ريحانى کند آنجا نه اخگر اخگرى
آنکه دشتى جادويى را در عصايى گم کند
يک شبان از ملک او بى تهمت مستنکرى
آنکه نيل مادرى بر چهره مريم کشيد
حفظ او بى آنکه باطل شد جمال دخترى
آنکه از مهرى که بودى مصطفى را برکتف
مهر کردست از پس عهدش در پيغمبرى
آنکه از ايماى انگشتش دو گيسو بند کرد
از چه از يک آينه بر سقف چرخ چنبرى
آنکه بر دعويش چون برهان قاطع خواستند
در زبان سوسمار آورد حجت گسترى
آنکه گر بر اسب فکرت جاودان جولان کنى
از نخستين آستان حضرتش درنگذرى
آنکه هم در عقل ممنوعست و هم در شرع شرک
جز به ذاتش گر به عزم وقصد سوگندى خورى
اندرين سوگند اگر تاويل کردم کافرم
کافرى باشد که در چون من کسى اين ظن برى
خود بيا تا کج نشينم راست گويم يک سخن
تا ورق چون راست بنيان زين کژيها بسترى
چون مرا در بلخ هم از اصطناع اهل بلخ
دق مصرى چادرى کردست و رومى بسترى
بر سر ملکى چنان فارغ نباشد کس چو من
حبذا ملکى که باشد افسرش بى افسرى
دى ز خاک خاوران چون ذره مجهول آمده
گشته امروز اندرو چون آفتاب خاورى
با چنانها اين چنينها زايد از خاطر مرا
اى عجب از آب خشکى آيد از آتش ترى
اين همه بگذار آخر عاقلم در نفس خويش
کادمى را عقل هست از ممکنات اکثرى
پس چه گويى هجو گويم خطه اى راکز درش
گر درآيد ديو بنهد از برون مستکبرى
تا تو فرصت جوى گردى وز کمين گاه حسد
غصه ده ساله را بارى به صحرا آورى
هيچ عاقل اين کند جز آنکه يکسو افکند
اصل نيکو اعتقادي، رسم نيکو محضرى
دشمنان را مايه دادن نزد من دانى که چيست
جمع کردن موش دشتى با پلنگ بربرى
مستقيم احوال شو تا خصم سرگردان شود
بس که پرگارى کند او چون تو کردى مسطرى
اين دقايق من چنان ورزم که از بى فرصتى
سکته گيرد اين و آن گر بوفراس و بحترى
از عقاب و پوستينش گر نگويد به بود
گرچه در دريا تواند کرد خربط گازرى
چند رنجى کز قبولم تازه شاخى مى دمد
هرکجا پندارى اى مسکين که بيخى مى برى
رو که از ياجوج بهتان رخنه هرگز کى فتد
خاصه در سدى که تاييدش کند اسکندرى
يک حکايت بشنوى هم از زبان شهر خويش
تا در اين انديشه بارى راه باطل نسپرى
دى کسى در نقص من گفت او غريب شهر ماست
بلخ گفت اينهم کمال اوست چند ار منکرى
او غريب اندر جهان باشد چو از رتبت مرا
آسمان هر ساعتى گويد زمين ديگرى
خاک پاى اهل بلخم کز مقام شهرشان
هست بر اقران خويشم هم سرى هم سرورى
حبذا تاريخ اين انشا که فرمانده به بلخ
رايت طغرل تکينى بود و راى ناصرى



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید