در شرف اين نامه بر ديگر نامه ها

غزلستان :: نظامی :: شرف نامه

افزودن به مورد علاقه ها
بيا ساقى از سر بنه خواب را
مى ناب ده عاشق ناب را
ميى گو چو آب زلال آمده است
بهر چار مذهب حلال آمده است
دلا تا بزرگى نيارى به دست
به جاى بزرگان نشايد نشست
بزرگيت بايد در اين دسترس
به ياد بزرگان برآور نفس
سخن تا نپرسند لب بسته دار
گهر نشکنى تيشه آهسته دار
نپرسيده هر کو سخن ياد کرد
همه گفته خويش را باد کرد
به بى ديده نتوان نمودن چراغ
که جز ديده را دل نخواهد به باغ
سخن گفتن آنگه بود سودمند
کز آن گفتن آوازه گردد بلند
چو در خورد گوينده نايد جواب
سخن ياوه کردن نباشد صواب
دهن را به مسمار بر دوختن
به از گفتن و گفته را سوختن
چه مى گويم اى نانيوشنده مرد
ترا گوش بر قصه خواب و خورد
چه دانى که من خود چه فن ميزنم
دهل بر در خويشتن ميزنم
متاع گران مايه دارم بسى
نيارم برون تا نخواهد کسى
خريدار در چون صدف ديده دوخت
بدين کاسدى در نشايد فروخت
مرا با چنين گوهرى ارجمند
همى حاجت آيد به گوهر پسند
نيوشنده اى خواهم از روزگار
که گويم به دور از آموزگار
بکاوم به الماس او کان خويش
کنم بسته در جان او جان خويش
زمانه چنين پيشه ها پر دهد
يکى درستاند يکى در دهد
دلى کو که بى جان خراشى بود
کمندى که بى دور باشى بود
مگر مار برد گنج از آن رو نشست
که تا رايگان مهره نايد به دست
اگر نخل خرما نباشد بلند
ز تاراج هر طفل يابد گزند
به شحنه توان پاس ره داشتن
به خاکستر آتش نگه داشتن
ازين خوى خوش کو سرشت منست
بسى رخنه در کار و کشت منست
دگر رهروان کاين کمر بسته اند
به خوى بد از رهزنان رسته اند
بدان تا گريزند طفلان راه
چو زنگى چرا گشت بايد سياه
به راهى که خواهم شدن رخت کش
ره آورد من بس بود خوى خوش
به خوى خوش آموده به گوهرم
بدين زيستم هم بدين بگذرم
چو از بهر هر کس درى سفتنى است
سرودى هم از بهر خود گفتنى است
ز چندين سخن گو سخن ياد دار
سخن را منم در جهان يادگار
سخن چون گرفت استقامت به من
قيامت کند تا قيامت به من
منم سرو پيراى باغ سخن
به خدمت ميان بسته چون سرو بن
فلک وار دور از فسوس همه
سرآمد ولى پاى بوس همه
چو برجيس در جنگ هر بدگمان
کمان دارم و برندارم کمان
چو زهره درم در ترازو نهم
ولى چون دهم بى ترازو دهم
نخندم بر اندوه کس برق وار
که از برق من در من افتد شرار
به هر خار چون گل صلائى زنم
به هر زخم چون نى نوائى زنم
مگر کاتش است اين دل سوخته
که از خار خوردن شد افروخته
چو دريا شوم دشمنى عيب شوى
نه چون آينه دوستى عيب گوى
به خواهنده آن به خشم از مال و گنج
که از باز دادن نيايم به رنج
نمايم جو و گندم آرم به جاى
نه چون جو فروشان گندم نماى
پس و پيش چون آفتابم يکيست
فروغم فراوان فريب اند کيست
پس هيچ پشتى چنان نگذرم
که در پيش رويش خجالت برم
ز بدگوى بد گفته پنهان کنم
به پاداش نيکش پشيمان کنم
نگويم بدانديش را نيز بد
کزان گفته باشم بدانديش خود
بدين نيکى آرندم از دشت و رود
ز نيکان و از نيکنامان درود
وزين حال اگر نيز گردان شوم
زيارتگه نيک مردان شوم
شوم بر درم ريز خود در فشان
کنم سرکشى ليک با سرکشان
ز بى آلتى وانماندم به کنج
جهان باد و از باد ترسد ترنج
ز شاهان گيتى در اين غار ژرف
که را بود چون من حريفى شگرف
که ديد است بر هيچ رنگين گلى
ز من عالى آوازه تر بلبلى
به هر دانشى دفتر آراسته
به هر نکته اى خامه اى خواسته
پذيرفته از هر فنى روشنى
جداگانه در هر فنى يک فنى
شکر دانم از هر لب انگيختن
گلابى ز هر ديده اى ريختن
کسى را که در گريه آرم چو آب
بخندانمش باز چون آفتاب
به دستم دراز دولت خوش عنان
طبر زد چنين شد طبر خون چنان
توانم در زهد بر دوختن
به بزم آمدن مجلس افروختن
وليکن درخت من از گوشه رست
ز جا گر بجنبد شود بيخ سست
چهله چهل گشت و خلوت هزار
به بزم آمدن دور باشد ز کار
به هنگام سيل آشکارا شدن
نشايد ز رى تا بخارا شدن
همان به که با اين چنين باد سخت
برون ناورم چون گل از گوشه رخت
به خود کم شوم خلق را رهنماى
همايون ز کم ديدن آمد هماى
سرم پيچد از خفتن و تاختن
ندانم جز اين چاره اى ساختن
گه از هر سخن بر تراشم گلى
بر آن گل زنم ناله چون بلبلى
اگر به ز خود گلبنى ديدمى
گل سرخ يا زرد ازو چيدمى
چو از ران خود خورد بايد کباب
چه گردم به در يوزه چون آفتاب
نشينم چو سيمرغ در گوشه اى
دهم گوش را از دهن توشه اى
ملالت گرفت از من ايام را
به کنج ارم بردم آرام را
در خانه را چون سپهر بلند
زدم بر جهان قفل و بر خلق بند
ندانم که دور از چه سان ميرود
چه نيک و چه بد در جهان ميرود
يکى مرده شخصم به مردى روان
نه از کاروانى و در کاروان
به صد رنج دل يک نفس مى زنم
بدان تا نخسبم جرس مى زنم
ندانم کسى کو به جان و به تن
مراد و ستر دارد از خويشتن
ز مهر کسان روى برتافتم
کس خويش هم خويش را يافتم
بر عاشقان نيک اگر بد شوم
همان به که معشوق خود خود شوم
گرم نيست روزى ز مهر کسان
خدايست رزاق و روزى رسان
در حاجت از خلق بربسته به
ز دربانى آدمى رسته به
مرا کاشکى بودى آن دسترس
که نگذارمى حاجت کس به کس
در اين مندل خاکى از بيم خون
نيارم سر آوردن از خط برون
بدين حال و مندل کسى چون بود
که زندانى مبدل خون بود
در خلق را گل براندوده ام
درين در بدين دولت آسوده ام
چهل روز خود را گرفتم زمام
کاديم از چهل روز گردد تمام
چو در چار بالش نديدم درنگ
نشستم در اين چار ديوار تنگ
ز هر جو که انداختم در خراس
درى باز دادم به جوهر شناس
هزار آفرين بر سخن پرورى
که بر سازد از هر جوى جوهرى
تر و خشکى اشک و رخسار من
به کهگل براندود ديوار من
تن اينجا به پست جوين ساختن
دل آنجا به گنجينه پرداختن
به بازى نبردم جهان را به سر
که شغلى دگر بود جز خواب و خور
نخفتم شبى شاد بر بسترى
که نگشادم آن شب ز دانش درى
ضميرم نه زن بلکه آتش زنست
که مريم صفت بکر آبستنست
تقاضاى آن شوى چون آيدش
که از سنگ و آهن برون آيدش
بدين دل فريبى سخن هاى بکر
به سختى توان زادن از راه فکر
سخن گفتن بکر جان سفتن است
نه هر کس سزاى سخن گفتن است
به درى سفالينه اى سفته گير
سرودى به گرمابه در گفته گير
بينديش از آن دشتهاى فراخ
کز آواز گردد گلو شاخ شاخ
چو بر سکه شاه زر ميزنى
چنان زن که گر بشکند نشکنى
جهودى مسى را زراندود کرد
دکان غارتيدن بدان سود کرد
نه انجير شد نام هر ميوه اى
نه مثل زبيده است هر بيوه اى
دو هندو برآيد ز هندوستان
يکى دزد باشد ديگر پاسبان
من از آب اين نقره تابناک
فرو شستم آلودگيهاى خاک
ازين پيکر آنگه گشايم پرند
که باشد رسيده چو نخل بلند
چو در ميوه نارسيده رسى
بجنبانيش نارسيده کسى
کند سوقيى سيب را خانه رس
ولى خوش نيايد به دندان کس
شود نرم از افشردن انجير خام
ولى چون خورى خون برآيد ز کام
شکوفه که بيگه نخندد به شاخ
کند ميوه را بر درختان فراخ
زمينى که دارد بر و بوم سست
اساسى برو بست نتوان درست
به رونق توانم من اين کار کرد
به بى رونقى کار نايد ز مرد
چو در دانه باشد تمناى سود
کديور در آيد به کشت و درود
غله چون شود کاسد و کم بها
کند برزگر کار کردن رها
ترنم شناسان دستان نيوش
ز بانگ مغنى گرفتند گوش
ضرورت شد اين شغل را ساختن
چنين نامه نغز پرداختن
که چون در کتابت شود جاى گير
نيوشنده را زان بود ناگزير
به نقشى که نزد کلان نيست خرد
نمودم بدين داستان دستبرد
از اين آشنا روى تر داستان
خنيده نيامد بر راستان
دگر نامه ها را که جوئى نخست
به جمهور ملت نباشد درست
نباشد چنين نامه تزوير خيز
نبشته به چندين قلمهاى تيز
به نيروى نوک چنين خامه ها
شرف دارد اين بر دگر نامه ها
از آن خسروى مى که در جام اوست
شرف نامه خسروان نام اوست
سخنگوى پيشينه داناى طوس
که آراست روى سخن چون عروس
در آن نامه کان گوهر سفته راند
بسى گفتنيهاى ناگفته ماند
اگر هر چه بشنيدى از باستان
به گفتى دراز آمدى داستان
نگفت آنچه رغبت پذيرش نبود
همان گفت کز وى گزيرش نبود
دگر از پى دوستان زله کرد
که حلوا به تنها نشايست خورد
نظامى که در رشته گوهر کشيد
قلم ديده ها را قلم درکشيد
بناسفته درى که در گنج يافت
ترازوى خود را گهر سنج يافت
شرف نامه را فرخ آوازه کرد
حديث کهن را بدو تازه کرد



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید