پاسخ نامه دارا از جانب اسکندر

غزلستان :: نظامی :: شرف نامه

افزودن به مورد علاقه ها
سرنامه نام جهاندار پاک
برازنده رستنيها ز خاک
بلندى ده آسمان بلند
گشاينده ديده هوشمند
جهان آفرين وز جهان بى نياز
به هنگام بيچارگى چاره ساز
زمين را به مردم برآراست چهر
کمر بست گردش ز گردان سپهر
نيام زمين را به شمشير آب
برافروخت چون چشمه آفتاب
خداوند بى نسبت بندگى
نه پيرى در او نه پراکندگى
يکى گونه ماننده هر يکيست
همه هستى از ملک او اندکيست
قوى حجت از هر چه گيرى شمار
برى حاجت از هر چه آيد به کار
مرا و تو را مايه بايد نخست
که تا زو بسازيم چيزى درست
هر آنچ آفريد او به اسباب نيست
به دريافتن عقل را تاب نيست
خرد دانش آموز تعليم اوست
دل از داغداران تسليم اوست
پر از حکمت و حکم او شد جهان
به حکم آشکارا به حکمت نهان
فرشته پران را برين ساده دشت
ازو آمدن هم بدو بازگشت
دل و ديده را روشنائى ازوست
مرا و ترا پادشائى ازوست
ز فرمان او نيست کس را گزير
خداى اوست ما بنده فرمان پذير
مرا گر کند در جهان تاجدار
عجب نيست از بخشش کردگار
تو نيز اى جهاندار پيروز بخت
نه کز مادر آورده اى تاج و تخت
خدا دادت اين چيره دستى که هست
مشو بر خدا دادگان چيره دست
سپاس خدا کن که بر ناسپاس
نگويد ثنا مرد مردم شناس
مبادا به هشيارى و بيهشى
کسى را ز فرمان او فرمشى
مرا گر خداوند يارى دهد
عجب نيست گر شهريارى دهد
توانم که گردن فرازى کنم
به شمشير با شير بازى کنم
به تيغ افسر و گاه خواهم گرفت
بدين اژدها ماه خواهم گرفت
نخواندى ز تاريخ جمشيد شاه
که آن اژدها چون فرو برد ماه
فريدون بدان اژدها باره مرد
هم از قوت اژدهائى چه کرد
به دارنده آسمان و زمين
کزو مايه دارد همان و همين
خدائى کزو هر که آگاه نيست
خرد را بدان بى خرد راه نيست
به راه نياگان پيشين ما
که بودند پيغمبر دين ما
بصحف براهيم ايزد شناس
کزان دين کنم پيش يزدان سپاس
که گر دست يابم بر ايرانيان
برم دين زردشت را از ميان
نه آتش گذارم نه آتشکده
شود آتش از دستم آتش زده
چنين رسم پاکيزه و راه راست
ره ما و رسم نياکان ماست
برين مشک خاشاک نتوان فشاند
که بوى خوش مشک پنهان نماند
کسى راست خرما ز نخل بلند
که بر نخل خرما رساند کمند
به بستان گلى راست گردن فراز
که بوئى و رنگى دهد دلنواز
ز گوران سرافراز گورى بود
که با فحليش دست زورى بود
ز شيران همان شير خونريزتر
که دندان و چنگش بود تيزتر
دو شير گرسنه است و يکران گور
کباب آن کسى راست کو راست زور
دو پيلند خرطوم درهم کشان
ز بردن يکى بود خواهد نشان
تو مردى و من مرد وقت نبرد
به مردى پديد آيد از مرد مرد
من آنگه عنان باز پيچم ز راه
که يا سر نهم يا ستانم کلاه
چه پنداشتى در جهان نيست کس
جهاندار تنها تو باشى و بس
به هر زير برگى شتابنده ايست
به هر منزلى راه يابنده ايست
به مارى چو من مهره بازى مکن
نبرد آر و نيرنگ سازى مکن
ز ملک من اقطاع من ميدهى
برات سهيل از يمن ميدهى
پنيراب دادن نشايد به ميش
که يابد درو قطره خون خويش
مزن بيش از اين لاف گردنکشى
که خاکى به گوهر نه از آتشى
بيارام و تندى رها کن ز دست
که الماس از ارزيز بايد شکست
همان شيشه مى که دارى به چنگ
نگهدار و مستيز با خاره سنگ
جهانى چنين پرز نفط سپيد
ز طوفان آتش نگهدار بيد
به آسودگى عيش خوش ميگذار
جهانجوى را با جزيت چه کار
يکى داد باغى به بى توشه اى
ندادش ز باغ آن دگر خوشه اى
زبونتر ز من صيدى آور به زير
که چربى نخيزد ز پهلوى شير
به شاخى چه بايد درآويختن
که نتوان ازو ميوه اى ريختن
تمناى شه آنگه آيد به دست
که در روى دريا توان پول بست
چه بايد غرورى برآراستن
نه بر جاى خويش آرزو خواستن
چو بهمن جوانى بران داردت
که تند اژدهائى بيو باردت
زند ديو راهت چو اسفنديار
که با رستم آيى سوى کارزار
چو با ديو دارد سليمان نشست
کند ياوه انگشترى را ز دست
بترس از غلط کارى روزگار
که چون ما بسى را غلط کرد کار
حسابى که با خود برانداختى
چنان نيست بازى غلط باختى
عنان باز کش زين تمناى خام
که سيمرغ را کس نيارد به دام
ز زنگى نه اى آدمى خوارتر
نه از بربرى مردم آزارتر
ببين تا به هنگام کين گسترى
چه خون راندم از زنگى و بربرى
مدارا کن از کين کشى باز گرد
که مردم نيازارد آزاد مرد
نه من بستم اول بدين کين کمر
تو افکندى از سله مارسر
به خونريز من لشگرى ساختى
شبيخون کنان سوى من تاختى
بدان تا به هم بر زنى جاى من
ستانى ز من ملک آباى من
مرا نيز بايست برخاستن
کمر بستن و لشگر آراستن
سپه راندن از ژرف دريا برون
گشادن به شمشير درياى خون
تو گر هوشيارى نه من بى خودم
همان هوشيارم همان بخردم
گر افکند بر کار تو بخت نور
من از بختيارى نيم نيز دور
جهان گر تو را داد کارى بدست
مرا نيز دستى در اين کار هست
تو را تاج ياور مرا تيغ يار
کنم تيغزن گر توئى تاجدار
مزن تکيه بر مسند و تخت خويش
که هر تخت را تخته اى هست پيش
مبين گنبد کوه را سنگ بست
مگو سنگ را کى درآيد شکست
چو آرد زمين لرزه ناگه نبرد
برآرد به آسانى از کوه گرد
چو دوران ملکى به پايان رسد
بدو دست جوينده آسان رسد
جهان چون نباشد به جان آمده
منى و توئى در ميان آمده
جز اين از منت هيچ واخواست نيست
که در يک ترازو دو من را ست نيست
به هم سنگى خود مرا بر مسنج
که از اژدها بهمن آمد به رنج
گرم سنگ و آبى نهى در جواب
چو کوه افکنم سنگ خود را در آب
زره پوشم ار تيغ بازى کنى
کمر بندم ار صلح سازى کنى
به هر چه آن نمائى تو از گرم و سرد
پذيرنده ام ز آشتى و نبرد
بيا تا چه دارى ز شمشير و جام
که دارم درين هر دو دستى تمام
جهاندار چون نامه را کرد گوش
دماغش ز گرمى درآمد به جوش
فرستاد و بر جنگ تعجيل جست
سکندر نيامد در آن کار سست
در آورد لشگر به بيگار تنگ
بر آراسته يک به يک ساز جنگ
چو دارا خبر يافت کان اژدها
نخواهد پى شير کردن رها
بجنبيد جنبيدنى با شکوه
چو از زلزله کالبدهاى کوه
رسيدند لشگر به لشگر فراز
زمانه در کينه بگشاد باز
زمين جزيره که او موصل است
خوش آرامگاهست و خوش منزلست
مصاف دو خسرو در آن مرز بود
کز آشوبشان کوه در لرز بود
هنوز ار بجويند آن خسروان
توان يافتن در زمين استخوان



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید