جنگ دارا با اسکندر

غزلستان :: نظامی :: شرف نامه

افزودن به مورد علاقه ها
بيا ساقى از باده بردار بند
بپيماى پيمودن باد چند
خرابم کن از باده جام خاص
مگر زين خرابات يابم خلاص
خراميدن لاجوردى سپهر
همان گردبر گشتن ماه و مهر
مپندار کز بهر بازى گريست
سراپرده اى اين چنين سرسريست
در اين پرده يک رشته بيکار نيست
سر رشته بر ما پديدار نيست
که داند که فردا چه خواهد رسيد
ز ديده که خواهد شدن ناپديد
کرا رخت از خانه بر در نهند
کرا تاج اقبال بر سر نهند
گزارنده نيک و بدهاى خاک
سخن گفت ازان پادشاهان پاک
که چون صبح را شاه چين بار داد
عروس عدن در به دينار داد
رسيدند لشگر به جاى مصاف
دو پرگار بستند چون کوه قاف
خسک بر گذرگاه کين ريختند
نقيبان خروشيدن انگيختند
يزک بر يزک سو بسو در شتاب
نه در دل سکونت نه در ديده آب
ز بسيارى لشگر از هر دو جاى
فرو بست کوشنده را دست و پاى
دو رويه ستادند بر جاى جنگ
نمودند بر پيش دستى درنگ
مگر در ميان صلحى آيد پديد
که شمشيرشان برنبايد کشيد
چو بود از جوانى و گردنکشى
هم آن جانب آبى هم اين آتشى
پديد آمد از بردبارى ستيز
دل کينه ور گشت بر کينه تيز
ازان پس که بر کينه ره يافتند
سر از جستن مهر برتافتند
درآمد به غريدن آواز کوس
فلک بر دهان دهل داد بوس
شغبهاى آيينه پيل مست
همى شانه بر پشت پيلان شکست
برآورد خرمهره آواز شير
دماغ از دم گاو دم گشت سير
چنان آمد از ناى ترکى خروش
که از ناى ترکان برآورد جوش
طراقى که از مقرعه خاسته
برون رفته زين طاق آراسته
روا رو برآمد ز راه نبرد
هزاهز در آمد به مردان مرد
زمين گفتى از يکديگر بردريد
سرافيل صور قيامت دميد
غبار زمين بر هوا راه بست
عنان سلامت برون شد ز دست
ز بس گرد بر تارک و ترک و زين
زمين آسمان آسمان شد زمين
جگر تاب شد نعره هاى بلند
گلوگير شد حلقه هاى کمند
ز تاب نفس بر هوا بست ميغ
جهان سوخت از آتش برق تيغ
ز بس عطسه تيغ بر خون و خاک
دماغ هوا پر شد از جان پاک
سپهدار ايران هم از صبح بام
بر آراست لشگر بسازى تمام
نخستين صف ميمنه ساز کرد
ز تيغ اژدها را دهن باز کرد
صف ميسره هم بر آراست چست
يکى کوه گفتى ز پولاد رست
جناح آنچنان بست در پيشگاه
که پوشيده شد روى خورشيد و ماه
ز قلبى که چون کوه پولاد بود
پناهنده را قلعه آباد بود
ز ديگر طرف لشگر آراى روم
بر آراست لشگر چو نحلى ز موم
سليح و سلب داد خواهنده را
قوى کرد پشت پناهنده را
چپ و راست آراست از ترک و تيغ
چو آرايش گلشن از اشک ميغ
پس و پيش را کرد چون خاره کوه
بر انگيخت قلبى ثريا شکوه
چو از هر دو سو لشگر آراستند
يلان سربسر مرد ميخواستند
سياست درآمد به گردن زنى
ز چشم جهان دور شد روشنى
ز بس خون که گرد آمد اندر مغاک
چو گوگرد سرخ آتشين گشت خاک
ز شمشير برگشته جائى نبود
که در غار او اژدهائى نبود
نهنگ خدنگ از کمين کمان
نياسود بر يک زمين يک زمان
کمند اژدهائى مسلسل شکنج
دهن باز کرده به تاراج گنج
ز غريدن زنده پيلان مست
نفس در گلوى هزبران شکست
ز بس تيغ بر گردن انداختن
نيارست کس گردن افراختن
پدر با پسر کين برآراسته
محابا شده مهر برخاسته
ستون علم جامه در خون زده
نجات از جهان خيمه بيرون زده
ز بس خسته تيرپيکان نشان
شده آبله دست پيکان کشان
چنان گرم شد آتش کارزار
که از نعل اسبان برآمد شرار
جهانجوى دارا ز قلب سپاه
بر آشفت چون شرزه شير سياه
به دشمن گرائى به خصم افکنى
گشاده بر و بازوى بهمنى
به هر جا که بازو برافراختى
سر خصم در پايش انداختى
نشد بر تنى تا نپرداختش
نزد بر سرى تا نينداختش
ز بس خون رومى دران ترکتاز
هزار اطلس رومى افکند باز
وزين سو سکندر به شمشير تيز
برانگيخته از جهان رستخيز
دو دست آوريده به کوشش برون
بهر دست شمشيرى الماس گون
دو دستى چنان ميگرائيد تيغ
کزو خصم را جان نيامد دريغ
چو بر فرق پيل آمدى خنجرش
فرو ريختى زير پايش سرش
چو بر آب دريا غضب ريختى
ز درياى آب آتش انگيختى
چو شيرى که آتش ز دم برزند
دم ماديان را به هم برزند
به دارا نمودند کان تند شير
بسا شير کز مرکب آورد زير
شه آزرم او به که يک سو کند
کزان پهلوان پيل پهلو کند
به لشگر بگويد که يکبارگى
گرايند بر جنگ او بارگى
چنان ديد داراى دولت صواب
که لشگر بجنبد چو درياى آب
همه هم گروهه به يک سر زنند
به يکبارگى بر سکندر زنند
به فرمان فرمانده تاج و تخت
بجوشد لشگر بکوشيد سخت
عنان يک رکابى برانگيختند
دو دستى به تيغ اندر آويختند
سکندر چو غوغاى بدخواه ديد
ز خود دست آزرم کوتاه ديد
بفرمود تا لشگر روم نيز
بدادن ندارند جان را عزيز
ببندند بر دشمنان راه را
به خاک اندر آرند بدخواه را
دو لشگر چو مور و ملخ تاختند
نبردى جهان در جهان ساختند
به شمشير پولاد و تير خدنگ
گذرگاه کردند بر مور تنگ
چو زنبور گيلى کشيدند نيش
به زنبوره زنبور کردند ريش
سکندر دران داوريگاه سخت
پى افشرد مانند بيخ درخت
هيون بر وى افکند پيل افکنى
سوى پيلتن شد چو اهريمنى
يکى زخم زد بر تن پهلوان
کزان زخم لرزيد سرو جوان
بدريد خفتان زره پاره کرد
عمل بين که پولاد با خاره کرد
نبريد بازوى تابنده هور
وليکن شد آزرده در زير زور
به موئى تن شاه رست از گزند
بزد تيغ و بدخواه را سرفکند
هراسيد ازان دشمن بى هراس
دل خصم را کرد از آنجا قياس
بران شد که از خصم تابد عنان
رهائى دهد سينه را از سنان
دگر باره از بخت اميدوار
پى افشرد بر جاى خويش استوار
چو در فال فيروزى خويش ديد
بر اعداى خود دست خود بيش ديد
قوى کرد بر جنگ بازوى خويش
بکوشيد با هم ترازوى خويش
نياسود لشگر ز خون ريختن
ز دشمن به دشمن درآويختن
نبرد آزمايان ايران سپاه
گرفتند بر لشگر روم راه
زبون گشت رومى ز پيکارشان
اجل خواست کردن گرفتارشان
دگر ره به مردى فشردند پاى
نرفتند چون کوه آهن ز جاى
به ناموس رايت همى داشتند
غنيمت به بدخواه نگذاشتند
چو گوهر برآمود زنگى به تاج
شه چين فرود آمد از تخت عاج
مه روشن از تيره شب تافته
چو آيينه روشنى يافته
دو لشگر به يک جا گروه آمدند
شدند از خصومت ستوه آمدند
به آرامگاه آمدند از نبرد
ز تن زخم شستند و از روى گرد
پر انديشه از گنبد تيز گشت
که فردا بسر بر چه خواهد گذشت
دگر روز کين روى شسته ترنج
چو ريحانيان سر برون زد ز کنج
سپاه از دو سو صف برآراستند
هزبران به نخجير برخاستند
به پولاد شمشير و چرم کمان
بسى زور بازو نمود آسمان
به غوغاى لشکر درآمد شکيب
که دست از عنان رفت و پاى از رکيب
به دارا دو سرهنگ بودند خاص
به اخلاص نزديک و دور از خلاص
ز بيداد دارا به جان آمده
دل آزردگى در ميان آمده
بران دال که خونريز دارا کنند
بر او کين خويش آشکارا کنند
چو زينگونه بازارى آراستند
به جان از سکندر امان خواستند
که مائيم خاصان دارا و بس
به دارا ز ما خاص تر نيست کس
ز بيداد او چون ستوه آمديم
به خونريز او هم گروه آمديم
بخواهيم فردا بر او تاختن
ز بيداد او ملک پرداختن
يک امشب به کوشش نگهدار جاى
که فردا مخالف درآيد ز پاى
چو فردا علم برکشد در مصاف
خورد شربت تيغ پهلو شکاف
وليکن به شرطى که بر دسترنج
به ما بر گشاده کنى قفل گنج
ز ما هر يکى را توانگر کنى
به زر کار ما هر دو چون ز کنى
سکندر بدان خواسته عهد بست
به پيمان درخواسته داد دست
نشد باورش کاندو بيداد کيش
کنند اين خطا با خداوند خويش
ولى هر کس آن در بدست آورد
کزو خصم خود را شکست آورد
دران ره که بيداد داد آمدش
کهن داستانى به ياد آمدش
که خرگوش هر مرز را بى شگفت
سگ آن ولايت تواند گرفت
چو آن عاصيان خداوند کش
خبر يافتند از خداوند هش
که بر گنجشان کامکارى دهد
به خونريز بدخواه يارى دهد
حق نعمت شاه بگذاشتند
پى کشتن شاه برداشتند
چو ياقوت خورشيد را دزد برد
به ياقوت جستن جهان پى فشرد
به دزدى گرفتند مهتاب را
که او برد از آن جوهر آن تاب را
دو لشکر کشيده کمر چون دو کوه
شدند از نبردآزمائى ستوه
به منزلگه خويش گشتند باز
به رزم دگر روزه کردند ساز



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید