ويران کردن اسکندر آتشکده هاى ايران زمين را

غزلستان :: نظامی :: شرف نامه

افزودن به مورد علاقه ها
بيا ساقى از شادى نوش و ناز
يکى شربت آميز عاشق نواز
به تشنه ده آن شربت دل فريب
که تشنه ز شربت ندارد شکيب
سپندى بيار اى جهان ديده پير
بر آتش فشان در شبستان مير
که چشمک زنان پيشه اى ميکنم
ز چشم بد انديشه اى ميکنم
وليکن چو ميسوزم از دل سپند
به من چشم بد چون رساند گزند
خطرهاى رهزن درين ره بسيست
کسى کاين نداند چه فارغ کسيست
چه عمريست کوراز چندين خطر
به افسونگرى برد بايد بسر
به ار پاى ازين پايه بيرون نهم
نهنبن برين ديک پر خون نهم
گزارنده داستانهاى پيش
چنين گويد از پيش عهدان خويش
که چون دين دهقان بر آتش نشست
بمرد آتش و سوخت آتش پرست
سکندر بفرمود که ايرانيان
گشايند از آتش پرستى ميان
همان دين ديرينه را نو کنند
گرايش سوى دين خسرو کنند
مغان را به آتش سپارند رخت
برآتشکده کار گيرند سخت
چنان بود رسم اندران روزگار
که باشد در آتشگه آموزگار
کند گنجهائى در او پاى بست
نباشد کسى را بدان گنج دست
توانگر که ميراث خوارى نداشت
بر آتشکده مال خود را گذاشت
بدان رسم کافاق را رنج بود
هر آتشکده خانه گنج بود
سکندر چو کرد آن بناها خراب
روان کرد گنجى چو درياى آب
بر آتش گهى کو گذر داشتى
بنا کندى آن گنج برداشتى
دگر عادت آن بود کاتش پرست
همه ساله با نوعروسان نشست
به نوروز جمشيد و جشن سده
که نو گشتى آيين آتشکده
ز هر سو عروسان ناديده شوى
ز خانه برون تاختندى به کوى
رخ آراسته دستها در نگار
به شادى دويدندى از هر کنار
مغانه مى لعل برداشته
به باد مغان گردن افراشته
ز برزين دهقان و افسون زند
برآورده دودى به چرخ بلند
همه کارشان شوخى و دلبرى
گه افسانه گوئى گه افسونگرى
جز افسون چراغى نيفروختند
جز افسانه چيزى نياموختند
فرو هشته گيسو شکن در شکن
يکى پاى کوب و يکى دست زن
چو سرو سهى دسته گل به دست
سهى سرو زيبا بود گل پرست
سرسال کز گنبد تيز رو
شعار جهان را شدى روز نو
يکى روزشان بودى از کوه و کاخ
به کام دل خويش ميدان فراخ
جدا هر يکى بزمى آراستى
وز آنجابسى فتنه برخاستى
چو يکرشته شد عقد شاهنشهى
شد از فتنه بازار عالم تهى
به يک تاجور تخت باشد بلند
چو افزون بود ملک يابد گزند
يکى تاجور بهتر از سد بود
که باران چو بسيار شد بد بود
چنان داد فرمان شه نيک راى
که رسم مغان کس نيارد بجاى
گرامى عروسان پوشيده روى
به مادر نمايند رخ يا به شوى
همه نقش نيرنگها پاره کرد
مغان را ز ميخانه آواره کرد
جهان را ز دينهاى آلوده شست
نگهداشت بر خلق دين درست
به ايران زمين از چنان پشتيى
نماند آتش هيچ زردشتيى
دگر زان مجوسان گنجينه سنج
به آتشکده کس نياکند گنج
همان نازنينان گلنار چهر
ز گلزار آتش بريدند مهر
چو شاه از جهان رسم آتش زدود
برآورد ز آتش پرستنده دود
بفرمود تا مردم روزگار
جز ايزد پرستى ندارند کار
به دين حنيفى پناه آورند
همه پشت بر مهر و ماه آورند
چو شد ملک در ملک آن ملک بخش
به ميدان فراخى روان کرد رخش
به فرخندگى فتح را گشت جفت
بدان گونه کان نغز گوينده گفت
وگر بايدت تا به حکم نوى
دگرگونه رمزى ز من بشنوى
برار آن کهن پنبه ها را ز گوش
که ديباى نو را کند ژنده پوش
بر آنگونه کز چند بيدار مغز
شنيدم درين شيوه گفتار نغز
بسى نيز تاريخها داشتم
يکى حرف ناخوانده نگذاشتم
بهم کردم آن گنج آکنده را
ورق پاره هاى پراکنده را
از آن کيمياهاى پوشيده حرف
برانگيختم گنجدانى شگرف
همان پارسى گوى داناى پير
چينن گفت و شد گفت او دلپذير
که چون شه ز دارا ستد تاج و تخت
ز پرگار موصل برون برد رخت
چو زهره به بابل درآمد نخست
ز هاروتيان خاک آن بوم شست
بفرمود تا آتش موبدى
کشند از هنرمندى و بخردى
فسون نامه زند را تر کنند
وگرنه به زندان دفتر کنند
براه نيا خلق را ره نمود
تف و دود آتش ز دلها زدود
وز آنجا به تدبير آزادگان
درآمد سوى آذر آبادگان
بهر جا که او آتشى ديد چست
هم آتش فرو کشت و هم زند شست
در آن خطه بود آتشى سنگ بست
که خواندى خودى سوزش آتش پرست
صدش هيربد بود با طوق زر
به آتش پرستى گره بر کمر
بفرمود کان آتش دير سال
بکشتند و کردند يکسر زکال
چو آتش فرو کشت از آن جايگاه
روان کرد سوى سپاهان سپاه
بدان نازنين شهر آراسته
که با خوش دلى بود و با خواسته
دل تاجور شادمانى گرفت
به شادى پى کامرانى گرفت
بسى آتش هيربد را بکشت
بسى هيربد را دوتا کرد پشت
بهارى کهن بود چينى نگار
بسى خوشتر از باغ در نوبهار
به آيين زردشت و رسم مجوس
به خدمت در آن خانه چندين عروس
همه آفت ديده و آشوب دل
ز گل شان فرو رفته در پا به گل
در او دخترى جادو از نسل سام
پدر کرده آذر همايونش نام
چو برخواندى افسونى آن دل فريب
ز دل هوش بردى ز دانا شکيب
به هاروتى از زهره دل برده بود
چو هاروت صد پيش او مرده بود
سکندر چو فرمود کردن شتاب
بدان خانه تا خانه گردد خراب
زن جادو از هيکل خويشتن
نمود اژدهائى بدان انجمن
چو ديدند خلق آتشين اژدها
دل خويش کردند از آتش رها
ز بيم وى افتادن و خيزان شدند
به نزد سکندر گريزان شدند
که هست اژدهائى در آتشکده
چو قاروره در مردم آتش زده
کسى کو بدان اژدها بگذرد
همان ساعتش يا کشد يا خورد
شه از راز آن کيمياى نهفت
ز دستور پرسيد و دستور گفت
بليناس داند چنين رازها
که صاحب طلسمست بر سازها
بليناس را گفت شاه اين خيال
چگونه نمايد به مال بدسگال
خردمند گفت اين چنين پيکرى
نداند نمودن جز افسونگرى
اگر شاه خواهد شتاب آورم
سر اژدها در طناب آورم
جهاندار گفت اينت پتياره اى
برو گر توانى بکن چاره اى
خردمند شدسوى آتشکده
سياه اژدها ديد سر بر زده
چو آن اژدها در بليناس ديد
ره آبگينه بر الماس ديد
برانگيخت آن جادوى ناشکيب
بسى جادوئيهاى مردم فريب
نشد کارگر هيچ در چاره ساز
سوى جادوى خويشتن گشت باز
هر آن جادويى کان نشد کارگر
به جادوى خود باز پس کرد سر
به چاره گرى زيرک هوشمند
فسون فساينده را کرد بند
به وقتى که آن طالع آيد بدست
کزو جادوئى را درايد شکست
بفرمود کارند لختى سداب
برآن اژدها زد چو بر آتش آب
به يک شعبده بست بازيش را
تبه کرد نيرنگ سازيش را
چو دختر چنان ديد کان هوشمند
ز نيرنگ آن سحر بگشاد بند
به پايش درافتاد و زنهار خواست
به آزرم شاه جهان بار خواست
بليناس چون روى آن ماه ديد
تمناى خود را بدو راه ديد
بزنهار خويش استواريش داد
ز جادوکشان رستگاريش داد
بفرمود تا آتش افروختند
بدان آتش آتشکده سوختند
پريروى را برد نزديک شاه
که اين ماه بود اژدهاى سياه
زنى کاردانست و بسيار هوش
فلک را به نيرنگ پيچيده گوش
ز قعر زمين برکشد چاه را
فرود آرد از آسمان ماه را
ز حل را سياهى بشويد ز روى
شود بر حصارى به يک تار موى
به خوبى چگويم پرى پيکرى
پرى را نبوده چنين دخترى
سر زلفش از چنبر مشگ ناب
رسن کرده بر گردن آفتاب
به اقبال شه راه بربستمش
همه نام و ناموس بشکستمش
زبون شد درآمد بزنهار من
سزد گر کند خسروش يار من
وگر خدمت شاه را درخور است
مرا هم خداوند و هم خواهر است
چو شه ديد رخسار آن دل فريب
برآراسته ماهى از زر و زيب
بليناس را داد کين رام تست
سزاوار مى خوردن جام تست
وليکن مباش ايمن از رنگ او
مشو غافل از مکر و نيرنگ او
اگر کژدمى کهربا دم بود
مشو ايمن از وى که کژدم بود
بليناس بر شکر تسليم شاه
رخ خويش ماليد بر خاک راه
پريروى را بانوى خانه کرد
پرى چند زين گونه ديوانه کرد
برآموخت زو جادوئيها تمام
بليناس جادوش از آن گشت نام
اگر جادوئى گر ستاره شناس
ز خود مرگ را برنبندى مراس



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید