خواستارى اسکندر روشنک را

غزلستان :: نظامی :: شرف نامه

افزودن به مورد علاقه ها
بيا ساقى آن آب جوى بهشت
درافکن بدانجام آتش سرشت
از آن آب و آتش مپيچان سرم
به من ده کز آن آب و آتش ترم
چه فرخ کسى کو بهنگام دى
نهد پيش خود آتش و مرغ ومى
بتى نار پستان بدست آورد
که در نار بستان شکست آورد
از آن نار بن تا به وقت بهار
گهى نار جويد گهى آب نار
برون آرد آنگه سر از کنج کاخ
که آرد برون سر شکوفه ز شاخ
جهان تازه گردد چو خرم بهشت
شود خوب صحرا و بيغوله زشت
بگيرد سرزلف آن دلستان
ز خانه خرامد سوى گلستان
گل آگين کند چشمه قند را
به شادى گزارد دمى چند را
گزارشگر دفتر خسروان
چنين کرد مهد گزارش روان
که چون در سپاهان کمر بست شاه
رسانيد بر چرخ گردان کلاه
برآسود روزى دو در لهو و ناز
ز مشکوى دارا خبر جست باز
در هفت گنجينه را باز کرد
برسم کيان خلعتى ساز کرد
ز مصرى و رومى و چينى پرند
برآراست پيرايه ارجمند
لباس گرانمايه خسروى
که دل را نوا داد و تن را نوى
قصبهاى زربفت و خزهاى نرم
که پوشندگان را کند مهد گرم
ز گوهر بسى عقد آراسته
برآموده با آن بسى خواسته
بسى نامه مهر ناکرده باز
ز نيفه بسى جامه دل نواز
فرستاد يکسر به مشکوى شاه
به سرخى بدل کرد رنگ سياه
به مرجان ز پيروزه بنشاند گرد
طلاى زر افکند بر لاجورد
به سنگ سيه بر زر سرخ سود
مگر بر محک زر همى آزمود
شبستان دارا ز ماتم بشست
بجاى بنفشه گل سرخ رست
چو آراست آن باغ بدرام را
برافروخت روى دلارام را
شکيبائى آورد روزى سه چار
که تا بشکفد غنچه نوبهار
عروسان به زيور کشى خو کنند
سر و فرق را نغز و نيکو کنند
تمناى دل در دماغ آورند
نظر سوى روشن چراغ آورند
چو دانست کز سوک چيزى نماند
رعونت به عذر آستين برفشاند
به دستور شيرين زبان گفت خيز
زبان و قدم هر دو بگشاى تيز
به مشکوى دارا شو از ما بگوى
که اينجا بدان گشتم آرام جوى
که تا روى مهروى دارا نزاد
ببينم که ديدنش فرخنده باد
حصارى کشم در شبستان او
برآرم سر زير دستان او
يکى مهد زرين برآموده در
همه پيکر از لعل و پيروزه پر
ببر تا نشيند در او نازنين
خرامان شود آسمان بر زمين
دگر باد پايان با زين زر
ز بهر پرستندگانش ببر
چو دستور دانا چنين ديد راى
کمر بست و آورد فرمان بجاى
ره خانه خاص دارا گرفت
همه خانه را در مدارا گرفت
در آمد به مشگوى مشگين سرشت
چو آب روان کايد اندر بهشت
بهشتى پر از حور زيبنده ديد
فريبنده شد چون فريبنده ديد
بدان سيب چهران مردم فريب
همى کرد بازى چو مردم به سيب
نخستين حديثى که آمد فرود
ز شه داد پوشيدگان را درود
که مشگوى شه را ز شه نور باد
دوئى از ميان شما دور باد
اگر چرخ گردان خطائى نمود
بدين خانه دست آزمائى نمود
شه از جمله آن زيانها که رفت
گناهى ندارد در آنها که رفت
اميدم چنان شد سرانجام کار
که نوميد از او گردد اميدوار
به اقبال اين خانه راى آورد
خداوندى خود بجاى آورد
به فرمان دارا و فرهنگ خويش
نهد شغل پيوند را پاى پيش
جهان پادشا را چنين است کام
به عصمت سرائى چنين نيک نام
که روشن شود روى چون عاج او
شود روشنک درة التاج او
به روشن رخش چشم روشن کند
بدان سرخ گل خانه گلشن کند
ز دارا چنين در پذيرفت عهد
به مه بردن اينک فرستاد مهد
جهاندار کاينجا عنان باز کرد
تمناى اين شغل را ساز کرد
زبان کسان بست ازين گفتگوى
به پاى خود آمد بدين جستجوى
پريروى را سوى مهد آوريد
به ترتيب اين کار جهد آوريد
چنين گفت با راى زن ترجمان
که در سايه شاه دايم بمان
کس خانه هم خانه زادى شود
به ياد آمده هم به يادى شود
به آب زر اين نکته بايد نوشت
شتربان درود آنچه خر بنده کشت
کمر گوشه مهد او تاج ماست
زمين بوس آن مهد معراج ماست
اگر برده گيرد سرافکنده ايم
وگر جفت سازد همان بنده ايم
ز فرمان او سر نبايد کشيد
کجا راى او هست زرين کليد
اگر سر درآرد بدين شغل شاه
سر روشنک را رساند به ماه
به کابين خسرو رضا داده ايم
که از تخمه خسروان زاده ايم
به روزى که فرمان دهد شهريار
که پيوند را باشد آن اختيار
به درگاه خسرو خرامش کنيم
به آئين پرستيش رامش کنيم
چو دستور فرزانه پاسخ شنيد
سوى شاه شد باز گفت آنچه ديد
رخ شه برافروخت از خرمى
که صيد جواب خوشست آدمى
جوابى که در گوش گرد آورد
نيوشنده را دل به درد آورد
به روزى که طالع برومند بود
نظرها سزاوار پيوند بود
جهان جوى بر رسم آباى خويش
پريزاده را کرد همتاى خويش
به رسم کيان نيز پيمان گرفت
وفا در دل و مهر در جان گرفت
در آن بيعت از بهر تمکين او
به ملک عجم بست کابين او
بفرمود تا کاردانان دهر
در آرايش آرند بازار و شهر
به منسوج خوارزم و ديباى روم
مطرز کنند آن همه مرز وبوم
سپاهان بدانسان که ميخواستند
به ديبا و گوهر بياراستند
کشيدند بر طره کوى و بام
شقايق نمطهاى بيجاده فام
علم ها به گردون برافراختند
جهان را نوآرايشى ساختند
پر از کله شد کوى و بازارها
دگرگونه شد سکه کارها
نشاندند مطرب بهر برزنى
اغانى سرائى و بربط زنى
شکر ريز آن عود افروخته
عدو را چو عود و شکر سوخته
ز خيزان طرف تا لب زنده رود
زمين زنده گشت از نواى سرود
ز بس رود خيزان که از مى رسيد
لب رامشان رود را مى گزيد
گلاب سپاهان و مشک طراز
سر شيشه و نافه کردند باز
شفق سرخ گل بسته بر سور شاه
طبق پر شکر کرده خورشيد و ماه
سپهر از شکر کوشکى ساخته
ز گل گنبدى ديگر افراخته
همه بوم و کشور ز شادى بجوش
مغنى برآورده هر سو خروش
چو شب جلوه کرد از پرند سياه
رخ و زلف آراست از مشک و ماه
صدف بود گفتى مگر ماه چرخ
درو غاليه سوده عطار کرخ
ز بهر شه آن ماه مشگين کمند
ز چشم و دهان ساخت بادام و قند
فرستاد هر دو به مشکوى شاه
که در خورد مشکو بود مشک و ماه
دگر روز چون آفتاب بلند
عروسانه سر برکشيد از پرند
دل شاه روم از پى آن عروس
به شورش در افتاد چون زنگ روس
يکى مجلس آراست از رود و مى
که مينو ز شرمش برآورد خوى
به مى لهو مى کرد با مهتران
سر و ساغرش هر دو از مى گران
ببخشيد چندان در آن روز گنج
که آمد زمين از کشيدن به رنج
چو شب عقد خورشيد درهم شکست
عقيقى در آمد شفق را به دست
به پيروزه بوسحاقيش داد
سخن بين که با بوسحاقان فتاد
ملک يافت بر کام دل دسترس
به مشکوى مشگين فرستاد کس
که تا روشنک را چو روشن چراغ
بيارند با باغ پيراى باغ
چنين گفت با روشنک مادرش
ز روشن روان شاه اسکندرش
که ياقوت يکتاى اسکندرى
چو همتاى در شد به هم گوهرى
بدين عقد دولت پناهى کنيم
همان ميرى و پادشاهى کنيم
نبايد سر از حکم او تافتن
که نتوان ازو بهترى يافتن
کمر کن سر زلف بر بند کيش
که فرخ بود بر تو فرخندگيش
جز او هر که او با تو سر مى زند
چو زلف تو سر بر کمر ميزند
به گوش تو گر حلقه زر بود
چو بى او بود حلقه دربود
مداراى او کن که داراى ماست
چو دارا دلش بر مداراى ماست
پذيرفت ازو دختر دل نواز
پذيرفتى سخت با شرم و ناز
پريزاده را از پى بزم شاه
نشاندند در مهد زرين چو ماه
به خلوتگه خسروش تاختند
ز نظارگان پرده پرداختند
پس آن که شد پيشکشهاى نغز
که بينندگان را برافروخت مغز
سبک مادر مهربان دستبرد
گرامى صدف را به دريا سپرد
که از تخم شاهان و گردنکشان
همين يک سهى سرو مانده نشان
نگويم گرامى ترين گوهرى
سپردم به نامى ترين شوهرى
پدر کشته اى بى پدر مانده اى
يتيمى ولايت برافشانده اى
سپردم به زنهار اسکندرى
تو دانى و فردا و آن داورى
پذيرفت شاهنشه از مادرش
نهاد افسر همسرى بر سرش
به سوسن سپردند شمشاد را
چمن جاى شد سرو آزاد را
شه از لعل آن گوهر شاهوار
به گوهر خريدن درآمد به کار
پريچهره اى ديد کز دلبرى
پرستنده شد پيکرش را پرى
خرامنده سروى رطب بار او
شکر چاشنى گير گفتار او
فريبنده چشمى جفاجوى و تيز
دوا بخش بيمار و بيمار خيز
ارش کوته و زلف وگردن دراز
لبى چون شکر خال با او به راز
زنخ ساده و غبغب آويخته
گلابى ز هر چشمى انگيخته
به خوناب پرورده اى چون جگر
سر از ديده بر کرده اى چون بصر
بهر شور کز لب برانگيختى
نمک بر دل خسته اى ريختى
به هر خنده کز لب شکر ريز کرد
شکر خنده اى را منش تيز کرد
رخى چون گل و آب گل ريخته
ميان لاغر و سينه انگيخته
شکن گير گيسويش از مشگ ناب
زده سايه بر چشمه آفتاب
سکندر که آن چشمه و سايه ديد
برآسوده شد چون به منزل رسيد
به چشم وفا سازگار آمدش
دلش برد چون در کنار آمدش
به کام دلش تنگ در بر گرفت
وز آن کام دل کام دل برگرفت
شده روشن از روشنک جان او
ز فردوس روشنتر ايوان او
جهان بانوش خواند پيوسته شاه
بر او داشت آيين حشمت نگاه
که بيدار و با شرم و آهسته بود
ز ناگفتنيها زبان بسته بود
کليد همه پادشاهى که داشت
بدو داد و تاجش ز گردون گذاشت
يکى ساعت از ديدن روى او
شکيبا نشد تا نشد سوى او
به شادى در آن کشور چون بهشت
برآسود با آن بهشتى سرشت
چو صبح از رخ روز برقع گشاد
ختن بر حبش داغ جزيت نهاد
خروس صراحى درآمد به جوش
خروش از سر خم همى گفت نوش
ز حلق خروسان طاوس دم
فرو ريخت در طاسها خون خم
مى و مجلس شه بر آواز چنگ
به رخسار گيتى در آورد رنگ
شه هفت کشور به رسم کيان
يکى هفت چشمه کمر بر ميان
برآمد چو خورشيد بالاى تخت
فلک در غلامى کمر کرده سخت
بر آراسته بزمى از ناى و نوش
به لطفى که بيننده را برد هوش
نشاندند شايستگان را ز پاى
بقدر هنر هر يکى جست جاى
شکر ريخت مطرب به رامشگرى
کمر بست ساقى به جان پرورى
ز ترى که ميرفت رود و رباب
هوس را همى برد چون رود آب
سکندر سخا را سرآغاز کرد
در گنج اسکندرى باز کرد
ز بس گنج دادن به ايران سپاه
ز دامن گهر موج زد بر کلاه
جهان را به پيرايه هاى نوى
برآراست از خلعت خسروى
همانا که بود آفتاب بلند
همه عالم از نور او بهره مند
بلند آفتابى که شد گنج بخش
بدادن نگردد تهى چون درخش
جهاندار بخشنده بايد نه خس
خصال جهان دارى اينست و بس



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید